مرد بی مروت زن است و عابد با طمع رهزن. ,
2 ای به ناموس کرده جامه سپید بهر پندار خلق و نامه سیاه
3 دست کوتاه باید از دنیا آستین خوه دراز و خوه کوتاه
1 دل شکسته که مرهم نهد دگربارش؟ یتیم خسته که از پای برکند خارش؟
2 خدنگ درد فراق اندرون سینهٔ خلق چنان نشست که در جان نشست سوفارش
1 من همان روز که آن خال بدیدم گفتم بیم آن است بدین دانه که در دام افتم
2 هرگز آشفته رویی نشدم یا مویی مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم
1 نه سام و نریمان و افراسیاب نه کسری و دارا و جمشید ماند
2 تو هم دل مبند ای خداوند ملک چو کس را ندانی که جاوید ماند
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت