1 حرف شمع رخ او دوش در این خانه گذشت آتش رشک چو آب از سر پروانه گذشت
2 شکوه کفر است از او گرنه بیان می کردم کاشنایی زمن امروز چو بیگانه گذشت
3 تیره آن بزم که بی شمع رخ ساقی بود تلخ آن عمر که بی گردش پیمانه گذشت
1 فسونی خوانده چشمت شیشهها را که نرگسدان کند اندیشهها را
2 خدایا وحشیان را رام ما کن نخستین این تغافلپیشهها را
1 کسی طی می تواند کرد راه ای بیابان را که پای شوق او از سبزه نشناسد مغیلان را
2 به جایی می رسد پاکیزه گوهر گرچه در اول صدف زندان نماید قطره باران نیسان را
1 بحر عشق است و وفا گوهر پاک است اینجا کشتی چاره گران سینه چاک است اینجا
2 سیر بازار وفا محشر ارباب دل است عالم تفرقه یک دامن پاک است اینجا