1 پیشوای علما جامهٔ من نز پی بیشی و پیشی پوشد
2 لیک خواهد که به پوشیدن آن در تنم خلعت بیشی پوشد
3 کان قبا کز حبش آرند رسول بهر تشریف نجاشی پوشد
4 خواجه داند که مرا دل ریش است مرهمی بر سر ریشی پوشد
5 چه عجب آب که گنج هنر است عیب خاک از سر خویشی پوشد
1 ما به غم خو کردهایم ای دوست ما را غم فرست تحفهای کز غم فرستی نزد ما هردم فرست
2 جامه هامان چاک ساز و خانههامان پاک سوز خلعههامان درد بخش و تحفههامان غم فرست
1 در این عهد از وفا بوئی نمانده است به عالم آشنارویی نمانده است
2 جهان دست جفا بگشاد آوخ وفا را زور بازویی نمانده است
1 کار گیتی را نوائی مانده نیست روز راحت را بقایی مانده نیست
2 زان بهار عافیت کایام داشت یادگار اکنون گیایی مانده نیست