رهبر رهروان حق سخن است از سلطان ولد ولدنامه 161

سلطان ولد

آثار سلطان ولد

سلطان ولد

رهبر رهروان حق سخن است

1 رهبر رهروان حق سخن است بر فلک نردبان حق سخن است

2 هرکه او را غذا سخن گردد بر سر بحر بی سفن گردد

3 همچو عیسی بر آسمان رود او بی تن اندر جهان جان شود او

4 روح مطلق شود رهد از تن دو جهان را کند چو خور روشن

5 در جهان از خدا سخن آمد سخن از علم من لدن آمد

6 معجزی بیست در جهان چو سخن جز سخن را پناهگاه مکن

7 معجز راستین نه قرآن است جان پر درد را نه درمان است

8 همه قرآن زپا و سر سخن است اندرو جمله خشگ و تر سخن است

9 همه هستی چو بنگری سخن است فوق و پستی چو بنگری سخن است

10 این زمین و سما و خور سخن است کوه و صحرا و بحر و بر سخن است

11 جز سخن نیست در جهان چیزی فهم کن گر تراست تمییزی

12 باغ و ایوان و خانه ها یکسر نی ز فکراند گشته جمله صور

13 همچنین فرش و عرش و هرچه در اوست اندرون و درون ز مغز و زپوست

14 همه زاده ز علم یزدان اند اهل دل جمله را سخن دانند

15 زانکه بی حکمتی نشد موجود انس و جن و زمین و چرخ کبود

16 گفت گنجی بدم خد یزدان خواستم تا شوم پدید و عیان

17 پس جهان را بدان سبب ظاهر کرده ‌ ام تا شود هویدا سر

18 تا بدانند اینکه شاهی هست زانکه از خود نشد بلندی و پست

19 این جهان را نساخت حق ز گزاف که در او مردمان زیند معاف

20 بهر صد گونه حکمتش پرداخت خنک آن کس که چون بدید شناخت

21 که جز او در جهان خدائی نیست غیر ذات ورا بقائی نیست

22 پس یقین شد که کون و هرچه در اوست صورت علم و حکمت است ای دوست

23 علم و حکمت سخن بود میدان گرچه شد نقش او زمین و زمان

24 نقش او را ز من مگیر جدا سر همان است گرچه شد پیدا

25 این صور همچو آب بود یقین گشت یخ جمله اندر این تکوین

26 فکر را آب دان سخن چون یخ پیش آن آب نطق کف و وسخ

27 نزد عاقل بدان که یخ آب است مگر آن کوز جهل درخواب است

28 چیز دیگر کمان برد یخ را ضد شناسد چو دانه و فخ را

29 لیک چون آفتاب درتابد محض آب روانه ‌ اش یابد

30 همچنان آسمان و چرخ و زمین چون شود آفتاب حشر مبین

31 بگدازد شود همه ناچیز نخری گنجشان بنیم پشیز

32 چرخ و کیوان شوند زیر و زبر ریزد از آسمان مه و اختر

33 کوهها همچو کاه پره شوند کل موجود ذره ذره شوند

34 ملک صورت شود تمام خراب یخ هستی رود روانه چو آب

35 همه هالک شوند و حی ماند دایم او را بجو که وی ماند

36 تا بمانی تو نیز پاینده فارغ از رفته و ز آینده

37 جز خدا نیست هیچ پشت و پناه رو بدو آر و پای نه در راه

38 که ره راست جستجوی حق است راحت و ایمنی بسوی حق است

39 هر که حق را گزید دانا اوست خنک آن جان که دائم اینش خوست

40 وای بر وی که خواهشش بجهان غیر حق باشد آشکار و نهان

41 پیش چشمش جهان بود پرده ماند اندر فراق افسرده

42 زندگیئی که باشدش برود لطف او جمله عین قهر شود

43 گر بود قابل سرای نعیم گردد آخر سزای نار جحیم

44 ز آفرینش چو آمد اینجا او بود دروی عطا و بخشش هو

45 آمد از باغ جان چو گل تازه چون که ننهاد پا باندازه

46 گشت مشغول آب و گل ز بله شد فراموش منزلش وان ره

47 ماند در حبس خاکدان محبوس بردش از راه صورت محسوس

48 آن اثر چون بماند بیمددی در جهان کثیف همچو سدی

49 آن اثر رفت از او و هیچ نماند لطف را باز حق ببی سو خواند

50 لطف حق سوی اصل خویش برفت گرچه کم بود و گرچه بیش برفت

51 تو ز ذکر و نماز ده مددش کن بسعی و جهاد بیعددش

52 تا شوی زین صفات بد مبدل قوت ده دایمش ز ذکر و عمل

53 میفزا در صلوة و صوم و نیاز خاک شو درگذر ز کبر و زناز

54 کز عمل نور جان شود افزون وز کسل در کمی و ناموزون

55 جنبش اندر ره خدا نیکوست شاد جانی که اینچنینش خوست

56 گر بفرمان زئی نمیری تو جوی در بندگی اسیری تو

57 بنده سلطان بود نکو بنگر کفر ایمان شود نکو بنگر

58 نی که درمان برای درد بود دایم ار جان بسوی درد رود

59 درد را چونکه در رسد درمان درد درمان شود یقین میدان

60 همچنین چون خدا نماید رو نی بشر ماند و نه رنگ و نه بو

61 غیر حق جملگی فنا گردد ظلمت کون پر ضیا گردد

62 زانک حق چون رسد رود باطل هستی طالبان شود آفل

63 گرچه باشد چو که قوی هستی نرم گردد چو پشم از آن مستی

64 پشم را باد عشق پراند پرده را دست عشق دراند

65 عشق چون نفط و هستها چون نی زاتش او شود یقین لاشی

66 همه اشیا شوند ازو معدوم این نگردد بزیرکی مفهوم

67 گذر از فهم تا کنی فهمش نیست شو تا بری بر از رحمش

68 حکمت حق نگر در این ایجاد که چسان کرد از عدم بنیاد

69 کرد از علم صورتی پیدا تا شود زان قدر که بود اعلا

70 شد ز ترکیب چار عنصر تن گشت خلقی روان ز مرد و ز زن

71 رست از خون و لحم و رگ جانی لیک فانی چو جان حیوانی

72 چون که جمع آمد اینهمه یکجا در تن از آب و خاک و نار و هوا

73 گشت زنده زجان حیوان تن نیست پوشیده هست این روشن

74 چون که افزود عقل حق بنمود در رحمت ز لطف خود بگشود

75 از زبان رسول گفت بما که شدید از جهان وصل جدا

76 علم بودیت نقش محض شدیت درد گشتیت اگرچه صاف بدیت

77 مهر جان و تن ازدرون بکنید دوستی جهان ز دل فکنید

78 خدمت من کنید روز و شبان تا رهید از جهان چون زندان

79 بس ز ترکیب ذکر و صوم و نماز چون کنید از برای من بنیاز

80 جان باقی از آن کنم پیدا زنده مانید بی زوال و فنا

81 اینچنین روح از عمل روید وصل یابد هر آنکه میجوید

82 از بخار و ز خون مجو جان را دایم از ذکر جوی ایمان را

83 نور ایمان ز داد رحمان است ظلمت کافری ز شیطان است

84 کی بود نور از آفتاب جدا مؤمنان را مدان جدا ز خدا

85 مؤمن از نور حق همی بیند دائماً هر کجا که بنشیند

86 گفتگویش ز حق بود هردم شنوائیش باشد از حق هم

87 همچو آلت بود بدست خدا جنبش از حق کند بخشم و رضا

88 نکند او ز نفس خود حرکت حرکاتش بود از آن حضرت

89 نیست این را نهایت ای جویا باز گرد و ز راز شو گویا

90 شرح آن قصه کن که میگفتی در مدح سخن همیسفتی

91 هر که خود قابل است بپذیرد این سخن را بجان ودل گیرد

92 بهر ناقابلی خموش مکن ترک این خمر و جام و نوش مکن

93 همچو خورشید در جهان میتاب بهر خفاش رو ز خلق متاب

94 چون مه بدر نور میافشان گرچه عوعو کنند وبانگ سگان

95 کار مه هست آن و کارسگ این بهر کافر نهان کند کس دین

96 کار مه چیست نور افکندن کار سگ عوعو است و جان کندن

97 چون شود کافتاب بهر خفاش در غطا ماند و نتابد فاش

98 بهر خفاش ناقص و مذموم عالمی را ز خود کند محروم

99 بهر کیکی گلیم نتوان سوخت بهر یک خس دو چشم نتوان دوخت

100 سالها مینمود دعوت نوح قفل جانی نگشت از او مفتوح

101 با خلایق بجهد نهصد سال پند میداد هم بقال و بحال

102 کس از آن قوم پند را نشیند تار پندار چه او دراز تنید

103 کار خود میکن وز کس مندیش بهر بیگانه ای مبر از خویش

104 کیست بیگانه جسم خاکی تو که همیجوید او هلاکی تو

105 همچو خویشت پلید میخواهد در عذاب شدید میخواهد

106 دشمن تست دوستش مشمار فخر او را بتر شناس از عار

107 ظاهراً یار و باطنا مار است زیر هر یک گلش دو ضد خار است

108 مهر او همچو مهر سوزنده است آتش قهر را فروزنده است

109 روزیت را همی بروز نعیم تا شوی روزی نهنگ جحیم

110 میفریباندت بنقش جهان گه بمال و گهی بحسن زنان

111 گه بنان و کباب و گه بشراب گاه با سبزه و کنارۀ آب

112 بیعدد زین نسق نماید او تا کند در جوالت آن جادو

113 بحذر باش از او مشو غافل تانگردی چو گمرهان آفل

114 نام حق میبر و بر او میدم که فزونی او شود زان کم

115 حصن خود ساز نام یزدان را تا رهانی ز مکر او جان را

116 زان سبب در نبی خدای ودود از پی دفع او بما فرمود

117 که بگوئید ذکر من بسیار تا رهید از جفای آن مکار

118 ذکر من دست و پای او ببرد همچو مو از سر سرش سترد

119 تیغ تیز است ذکر من بروی میبرد بیگمان ورا رگ و پی

120 اینچنین گر کنی رهی تو از او کور و بیکام گردد از تو عدو

121 دشمن خرد نیست آن ملعون کرد بسیار خلق را مغبون

122 رستمان را اسیر کرد این زال شد از او جمله را تباه احوال

123 تو که رستم نئی و طفل رهی نیستی شاه و کمترین سپهی

124 زو بیندیش حال تو چه شود چه ستمها از او که بر تو رود

125 در پناه خدا گریز هلا ذکر حق گوی در خلا و ملا

126

عکس نوشته
کامنت
comment