1 تخت شاهی دارد آن ترک ختن کی کند رغبت به درویشی چو من؟
2 جان من چون پر شد از سودای او بعد ازین جانم نگنجد در بدن
3 پای او بودی جهان را سجدهگاه گر چنین سروی برستی از چمن
4 بیرخش روزی نمیبیند دلم بیلبش کامی نمییابد دهن
5 گر نبودی چهرهٔ او در نقاب عذر من روشن شدی بر مرد و زن
6 جمله او باشم، چو بنشینم به فکر نام او گویم، چو آیم در سخن
7 بیخیال او نبودم در قبا بیوفای او نباشم در کفن
8 او به رعنایی چنان بر کرده سر من به تنهایی چنین در داده تن
9 در غم او،اوحدی، فریاد کن اوحدی را عشق او بنیاد کن