- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پادشاهی بود احمد نام او رونق اسلام در ایّام او
2 پادشاهی عادل و با فضل و داد خاص و عام دهر پیشش سر نهاد
3 در زمان او همه اهل علوم شادمان بودند در هر مرز وبوم
4 هیچکس در ملک او غمگین نبود زانکه لطفش عام گشته دروجود
5 مرهم درد دل درویش بود بوددایم پیش حق اندر سجود
6 دایماً میخواست از حق یک پسر داد وی را حق تعالی یک گهر
7 گوهری از صلب او موجود ساخت وآنگه او را عابد و معبود ساخت
8 قابل و بس عاقل و بسیار دان داشت استعداد و شد اسراردان
9 چون بحدّ چارده اندر رسید خود پدر او را بجان میپرورید
10 یوسف اندر حسن وداود از نفس دیدن او خلق را میشد هوس
11 صدهزاران دل اسیر غمزهاش بود سلطان جهان خود بندهاش
12 دانهٔ خالش هزاران دام داشت جان آدم را درو آرام داشت
13 مردم چشمش دل عشّاق برد طاق ابرویش ز عالم طاق برد
14 صدهزاران دل ازو بُد بیقرار عشق او میکرد جانها را شکار
15 چشم خویش فتنهٔ عالم شده قدّ خویش سایهٔ آدم شده
16 صد هزاران دل ازو در موج خون غوطه خوردند و یکی نامد برون
17 آفتاب از رشک عکسش تاب زد خود سهیل طلعتش بر آب زد
18 صد هزاران بندهاش زرّین کمر تاج سلطانی بدش خود زیر سر
19 صد هزاران اسب تازیّ و شتر بیش بودش با دو صد صندوق درّ
20 عشق اودر جمله دلها نقش بست توبهٔ ارباب تقوی را شکست
21 خلق از عشقش ز قید عقل رست در هوایش گشت خلقی بت پرست
22 لیک گنجی داشت در دل از علوم گنج دنیا پیش آن سیمرغ بوم
23 عرض میکردند بر وی گنج و مال او از آن میبود دایم در ملال
24 گفت یابم رنج من از عرض گنج گنج معنی بایدم نی گنج رنج
25 بود او را عقل لقمان حکیم در میان اهل عرفان بُد سلیم
26 روی او بود آیت صنع الاه بود بر رویش دو چشم او گواه
27 عقل انسان لال گشته پیش او جمله شاهان جهان درکیش او
28 چون بدید آن شاه کیخسرو نشان آن پسر را مستعدیّ آن چنان
29 گفت یا رب این نعیم خلد را رهنما شو سوی مردی مقتدا
30 مقتدائی کودلیل حق بود در ره حق رهبر مطلق بود
31 باشد او واقف ز گفتار نبی در طریقت راه او راه ولی
32 او بدین مصطفی محکم بود در طریق مرتضی محرم بود
33 پس طلب کرد این چنین شیخی بدل باشد آنکس در معانی جان ودل
34 مدّتی در این هوس افسرده بود کی زمانی زین طلب آسوده بود
35 عاقبت گفتش یکی مقبول راه هست مردی عارف اندر ملک شاه
36 هست روشن ملک تو ازنطق او از همه دنیا بحق آورده رو
37 وانماید زو همه اسرار حق لی مع الله آمده درآن ورق
38 فاضل و عرفان شعاری واقفی بر همه سرّ معانی عارفی
39 شاه مردی را بنزد خویش خواند گفت عرض بندگی باید رساند
40 از من بیدل بر صاحبدلی گو که دارد ذوق تو یک مقبلی
41 رفت آن مرد و سخن از راه گفت پیش عارف شد سخن از شاه گفت
42 گفت شه را چون شنید آمد ز دور اهل حق را کی بود در سر غرور
43 پس یکی آمد بنزد شاه گفت میرسد سلطان معنی در نهفت
44 شه باستقبال او بیرون دوید در جبین او زمعنی نور دید
45 شاه چون درویش را در برگرفت خدمت مردان حق از سر گرفت
46 برد شاهش سوی خلوتگاه خویش تا بجوید سوی معنی راه خویش
47 شه بجای آورد شکر مقدمش ساخت در راز معانی محرمش
48 گفت فرزندی مرا حق داده است در دلش گنج حیا بنهاده است
49 در دل او میل دنیا هیچ نیست در سرش از آرزوها هیچ نیست
50 آرزو دارم که باشد پیش تو بهره یابد از طریق و کیش تو
51 کشف اسرار یقین پیدا کند رو بعقبی پشت بر دنیا کند
52 کرد آخر چون سخن شه با حکیم خواند آن فرزند را پیشش سلیم
53 دید چون درویش آن خلق و وفا گفت در باطن بود او را صفا
54 دادهاند او را بسی معنی ز غیب چونکه در ذاتش نبوده هیچ عیب
55 گشته او واقف بسی ز اسرار من در معارف میشود او مؤتمن
56 حق عطا داده است او را علم وحلم صافی از درد جهالت شد بعلم
57 شاه چون بشنید از پیر این سخن گفت با درویش کی پیر کهن
58 هم تو عالم هم تو عارف هم حکیم هم تو درویش و تو دیندار و سلیم
59 لطف فرما از ره مهرو وداد این پسر را از کرم باش اوستاد
60 علم دین و معرفت تعلیم کن گوش او پرگوهر تعظیم کن
61 تا شود در خدمتت ای ارجمند از معارف وز حقایق بهرهمند
62 از پدر کردش قبول آن پیر راه گفت ادب باشد ورا خود عذر خواه
63 آنچه هست از دانش حق پیش من من باو خواهم رسانم بی سخن
64 لیک باید از سر خود دور شد ز آرزوهای جهان معذور شد
65 سرّ حق گفتن ورا آسان بود در دل او گر مکان آن بود
66 سرّ حق گفتن باو نیکو بود گر بر از حق دلش را خو بود
67 سرّ حق گفتن بسی مشکل بود این معانی پیش اهل دل بود
68 سرّ حق گفتن بهر کس بد بود ز آنکه او را این معانی رد بود
69 سرّ حق را من بگویم پایدار زاو همی ترسم که گردد آشکار
70 گفت سلطان ای برحمت همنشین کس نباشد با تو در معنی بکین
71 گرچه باشد علم معنی خود نهان تو مکن سرّ خدا را زو عیان
72 زانکه ما سرّ خدا ظاهر کنیم پیشت اهل فضل را حاضر کنیم
73 آنچه حق گفته است تو با او بگو غیر حق را تو مکن خود جستجو
74 عارف آن شهزاده را با خویش برد مدّتی شهزاده پیشش جان سپرد
75 علم دین و علم معنی خواند و دید جمله گلهای حقایق را بچید
76 گشت حاضر بر تمام علم قال گشت آگاه از طریق اهل حال
77 گفت با استاد کی گنج علوم نیست مثلت عارفی در مرز و بوم
78 چیست کار من که گردم غیب دان تا که من ثابت قدم گردم در آن
79 گفت دو چیز است کارت ای مرید تا شوی تو گنج معنی را کلید
80 گر بدانی بیشکی واصل شوی در میان عاشقان مقبل شوی
81 گر بدانی همره قرآن شوی در معانی مغز نغز آن شوی
82 گر بدانی اوّلین و آخرین پیش تو باشد بمعنی در یقین
83 گر بدانی این دو معنی رادرست ملکت اسرار شاهی آن تست
84 گر بدانی این معانی را درست کوس سلطانی همه بر بام تست
85 گر بدانی محرم دلها شوی در وجود خویشتن یکتا شوی
86 گفت برگو نکتهٔ سر بسته را شربتی فرمای این دلخسته را
87 پیر گفت ای نکتهدان تیزهوش دو سخن گویم بگیر آن را بگوش
88 غیر ازین خود نیست در عالم درود رو تو عود و چنگ را بربند زود
89 تا نگوید حال مشتاقان بکس این معمّا گفتهام من هر نفس
90 لیک گوش کس نیارد این شنید هست این اسرار من در جان دوعید
91 غیر ازین دو جمله غوغایست و شور این معانی من نگویم خود بزور
92 غیر ازین غیر است درمعنی بدان زآنکه مقصود تو آمد این بیان
93 آنچه مقصود است در علم آن بدان بعد از آن خاموش باش و بیزبان
94 غیر را محرم بدان اندر سخن یاد گیر این نکته را این دم ز من
95 غیر ازین پیوند جان خود مساز ورنه آرندت ببوته در گداز
96 غیر ازین چیزی نمیدانم یقین هست این معنی حقیقت راه دین
97 غیر ازین درگوش خود نشنیدهام من بچشم خویشتن این دیدهام
98 غیر ازین چیزی نمیباید شنید زآنکه این معنی رهی دارد بعید
99 غیر ازین کفر است و بی راهیّ مرد بعد ازین دفتر بکلّی درنورد
100 شاهزاده چون کلام او شنید مدّتی در علم میجستی مزید
101 مدتی خود را باین معنی ندید عاقبت او گفت پیر خود شنید
102 چونکه او را وقت خاموشی رسید گشت خاموش و دگر دم در کشید
103 دم فرو بست و درین محکم ستاد مهر اسرار خدا بر لب نهاد
104 شاه چون دریافت خاموشی آن گشت آشفته ز بیهوشی آن
105 هرچه گفت او را جواب او نداد شه از این حالت بسی شد نامراد
106 اهل ساز و اهل جشن اهل علوم جملگی کردند پیش او هجوم
107 تا شود از صحبت این جمله شاد وز پریشانی شود او را گشاد
108 این همه حاضر شد وسودی نداشت درد او زین هیچ بهبودی نداشت
109 بعد از آن شخصی عزایم خوان رسید گفت او را سایهٔ دیوان رسید
110 من عزایم خوانم و در وی دمم نیک گردد نقد شاه عالمم
111 چون امیران جمله خودترسان شدند جمله پیش آن عزایم خوان شدند
112 زان عزایم کم نشد هم درد عشق خود عزایم خوان نباشد مرد عشق
113 شاه عاجز گشت در احوال او ماند سرگردان عجب در حال او
114 شاه گنج بیکران کردش نثار هیچ درویشی نماندش در دیار
115 جمله را زر داد و منعم کرد و گفت خود دعا گوئید بر جانش نهفت
116 این همه از برکت اسرار اوست دید او ازمعنی دیدار اوست
117 رفت پیش پیر او آن شاه و گفت نقد من خاک درت ازدیده رفت
118 هرچه میگوئی ز تو میبشنود غیر روی تو بکس می ننگرد
119 رحم کن بر جان من ای پیر راه گوی با او تا کند در من نگاه
120 خود بفرما تا سخن گوید بمن بعد از آن در جان من گیرد وطن
121 گفت پیر راه با شاه جهان صبر کن تا حال او گردد عیان
122 سیر فرمایش بهر سوئی ز دهر تا ببیند جملگی آثار شهر
123 چون عجایب بیند او گوید سخن سرّ این معنی بدان و فهم کن
124 کرد آن شهزاده را آن شه سوار سیر میکردند در هر مرغزار
125 پس روان گشتند شاه و شهریار سیر میکردند اندر لاله زار
126 پیشتر میراند آن شاه وحید ناگهان درّاج بانکی در کشید
127 سوی آن جنگل روان بشتافتند چون طلب کردند او را یافتند
128 چون گرفتندش فتاد انرد بلا دید چون شهزاده آن درّاج را
129 گفت ای گشته مقیم بیشه تو چونکه خاموشی نکردی پیشه تو
130 گر تو خود خاموش میبودی چنین دشت و بیشه بُد ترا زیر نگین
131 خود نبود این ذوق خاموشی ترا اوفتادی لاجرم اندر بلا
132 این زمان از گفت خود داری فراق خود ندانستی تو ذوق اشتیاق
133 از زبان کردی تو سر رادر زیان این معانی را ندانستی بیان
134 این زمان کردی تو خود را سوگوار میبرندت پای بسته زیردار
135 این زمان کردی دل خود را کباب چون بدادی تو جواب ناصواب
136 تو زگفت خود شدی در دام و بند از سخن گفتن فتادی در کمند
137 از زبان خودفتادی در رسن خود زبان تو بود سردار تن
138 هر زیان بینی تو هست او از زبان باشد اندر پیش من این سرعیان
139 شه شنید این نکتهٔ آزاده را قصّهٔ درّاج و آن شهزاده را
140 چون سخن گفتن شنید او از ولد کرد شکر خالق فرد صمد
141 گفت دادی هر چه جستم ای الاه هست لطفت جمله اشیا را پناه
142 پس بگفت آن شه بفرزند عزیز کای تمامی گشته خود عقل و تمیز
143 چون در این مدت چنین صامت بدی شکر کاین ساعت چنین گویا شدی
144 حال خود را گوی با من ای پسر تا که گردد کشف بر من این خبر
145 شاهزاده چون نداد او را جواب باز شاه اندر تعجّب اوفتاد
146 خلق میکردند با نطق و بیان قصهٔ درّاج را با شه عیان
147 شاه گفتا گوی با من یک سخن این دل آشفتهام را شاد کن
148 گر نگوئی تو سخن با من بلند خویش رادر خاک و خون خواهم فکند
149 هرچه شه گفت او جواب شه نداد همچو طفلانی که مادر نوبزاد
150 شاه ازین معنی برآشفته نگشت هم بچوبش کوفتند و هم بمشت
151 پس گشاد از شرم درج با گهر گفت کز گفتار کم یابم ثمر
152 گفته استادم بمن کاندر جهان کس زناگفتن ندید آخر زیان
153 هست خاموشی رهائی از همه عاقبت بینی جدائی از همه
154 هست خاموشی همه فرزانگی گرچه باشد ظاهرش دیوانگی
155 شد خموشی ملکت جم در نگین باشد اسرار خدا با وی یقین
156 هست خامش آیهٔ صنع خدا در همه معنی بود او مقتدا
157 هست خامش از همه غوغا خلاص فارغ است ازگفتگوی عام و خاص
158 هست خاموشی ره مردان راه این معانی کس نداند غیر شاه
159 هست خاموشی طریق اولیا شاهد این قول باشند انبیا