پادشاهی از جلال الدین محمد مولوی مثنوی معنوی 24

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

پادشاهی بنده‌ای را از کرم

1 پادشاهی بنده‌ای را از کرم بر گزیده بود بر جملهٔ حشم

2 جامگی او وظیفهٔ چل امیر ده یک قدرش ندیدی صد وزیر

3 از کمال طالع و اقبال و بخت او ایازی بود و شه محمود وقت

4 روح او با روح شه در اصل خویش پیش ازین تن بوده هم پیوند و خویش

5 کار آن دارد که پیش از تن بدست بگذر از اینها که نو حادث شدست

6 کار عارف‌راست کو نه احولست چشم او بر کشتهای اولست

7 آنچ گندم کاشتندش و آنچ جو چشم او آنجاست روز و شب گرو

8 آنچ آبستست شب جز آن نزاد حیله‌ها و مکرها بادست باد

9 کی کند دل خوش به حیلتهای گش آنک بیند حیلهٔ حق بر سرش

10 او درون دام و دامی می‌نهد جان تو نی آن جهد نی این جهد

11 گر بروید ور بریزد صد گیاه عاقبت بر روید آن کشتهٔ اله

12 کشت نو کارند بر کشت نخست این دوم فانیست و آن اول درست

13 تخم اول کامل و بگزیده است تخم ثانی فاسد و پوسیده است

14 افکن این تدبیر خود را پیش دوست گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست

15 کار آن دارد که حق افراشتست آخر آن روید که اول کاشتست

16 هرچه کاری از برای او بکار چون اسیر دوستی ای دوستدار

17 گرد نفس دزد و کار او مپیچ هرچه آن نه کار حق هیچست هیچ

18 پیش از آنک روز دین پیدا شود نزد مالک دزد شب رسوا شود

19 رخت دزدیده بتدبیر و فنش مانده روز داوری بر گردنش

20 صد هزاران عقل با هم بر جهند تا بغیر دام او دامی نهند

21 دام خود را سخت‌تر یابند و بس کی نماید قوتی با باد خس

22 گر تو گویی فایدهٔ هستی چه بود در سؤالت فایده هست ای عنود

23 گر ندارد این سؤالت فایده چه شنویم این را عبث بی عایده

24 ور سؤالت را بسی فایده‌هاست پس جهان بی فایده آخر چراست

25 ور جهان از یک جهت بی فایده‌ست از جهتهای دگر پر عایده‌ست

26 فایدهٔ تو گر مرا فایده نیست مر ترا چون فایده‌ست از وی مه‌ایست

27 حسن یوسف عالمی را فایده گرچه بر اخوان عبث بد زایده

28 لحن داوودی چنان محبوب بود لیک بر محروم بانگ چوب بود

29 آب نیل از آب حیوان بد فزون لیک بر محروم و منکر بود خون

30 هست بر مؤمن شهیدی زندگی بر منافق مردنست و ژندگی

31 چیست در عالم بگو یک نعمتی که نه محرومند از وی امتی

32 گاو و خر را فایده چه در شکر هست هر جان را یکی قوتی دگر

33 لیک گر آن قوت بر وی عارضیست پس نصیحت کردن او را رایضیست

34 چون کسی کو از مرض گل داشت دوست گرچه پندارد که آن خود قوت اوست

35 قوت اصلی را فرامش کرده است روی در قوت مرض آورده است

36 نوش را بگذاشته سم خورده است قوت علت را چو چربش کرده است

37 قوت اصلی بشر نور خداست قوت حیوانی مرورا ناسزاست

38 لیک از علت درین افتاد دل که خورد او روز و شب زین آب و گل

39 روی زرد و پای سست و دل سبک کو غذای والسما ذات الحبک

40 آن غذای خاصگان دولتست خوردن آن بی گلو و آلتست

41 شد غذای آفتاب از نور عرش مر حسود و دیو را از دود فرش

42 در شهیدان یرزقون فرمود حق آن غذا را نی دهان بد نی طبق

43 دل ز هر یاری غذایی می‌خورد دل ز هر علمی صفایی می‌برد

44 صورت هر آدمی چون کاسه ایست چشم از معنی او حساسه ایست

45 از لقای هر کسی چیزی خوری وز قران هر قرین چیزی بری

46 چون ستاره با ستاره شد قرین لایق هر دو اثر زاید یقین

47 چون قران مرد و زن زاید بشر وز قران سنگ و آهن شد شرر

48 وز قران خاک با بارانها میوه‌ها و سبزه و ریحانها

49 وز قران سبزه‌ها با آدمی دلخوشی و بی‌غمی و خرمی

50 وز قران خرمی با جان ما می‌بزاید خوبی و احسان ما

51 قابل خوردن شود اجسام ما چون بر آید از تفرج کام ما

52 سرخ رویی از قران خون بود خون ز خورشید خوش گلگون بود

53 بهترین رنگها سرخی بود وان ز خورشیدست و از وی می‌رسد

54 هر زمینی کان قرین شد با زحل شوره گشت و کشت را نبود محل

55 قوت اندر فعل آید ز اتفاق چون قران دیو با اهل نفاق

56 این معانی راست از چرخ نهم بی همه طاق و طرم طاق و طرم

57 خلق را طاق و طرم عاریتست امر را طاق و طرم ماهیتست

58 از پی طاق و طرم خواری کشند بر امید عز در خواری خوشند

59 بر امید عز ده‌روزهٔ خدوک گردن خود کرده‌اند از غم چو دوک

60 چون نمی‌آیند اینجا که منم کاندرین عز آفتاب روشنم

61 مشرق خورشید برج قیرگون آفتاب ما ز مشرقها برون

62 مشرق او نسبت ذرات او نه بر آمد نه فرو شد ذات او

63 ما که واپس ماند ذرات وییم در دو عالم آفتاب بی فییم

64 باز گرد شمس می‌گردم عجب هم ز فر شمس باشد این سبب

65 شمس باشد بر سببها مطلع هم ازو حبل سببها منقطع

66 صد هزاران بار ببریدم امید از کی از شمس این شما باور کنید

67 تو مرا باور مکن کز آفتاب صبر دارم من و یا ماهی ز آب

68 ور شوم نومید نومیدی من عین صنع آفتابست ای حسن

69 عین صنع از نفس صانع چون برد هیچ هست از غیر هستی چون چرد

70 جمله هستیها ازین روضه چرند گر براق و تازیان ور خود خرند

71 وانک گردشها از آن دریا ندید هر دم آرد رو به محرابی جدید

72 او ز بحر عذب آب شور خورد تا که آب شور او را کور کرد

73 بحر می‌گوید به دست راست خور ز آب من ای کور تا یابی بصر

74 هست دست راست اینجا ظن راست کو بداند نیک و بد را کز کجاست

75 نیزه‌گردانیست ای نیزه که تو راست می‌گردی گهی گاهی دوتو

76 ما ز عشق شمس دین بی ناخنیم ورنه ما آن کور را بینا کنیم

77 هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود داروش کن کوری چشم حسود

78 توتیای کبریای تیزفعل داروی ظلمت‌کش استیزفعل

79 آنک گر بر چشم اعمی بر زند ظلمت صد ساله را زو بر کند

80 جمله کوران را دواکن جز حسود کز حسودی بر تو می‌آرد جحود

81 مر حسودت را اگر چه آن منم جان مده تا همچنین جان می‌کنم

82 آنک او باشد حسود آفتاب وانک می‌رنجد ز بود آفتاب

83 اینت درد بی‌دوا کوراست آه اینت افتاده ابد در قعر چاه

84 نفی خورشید ازل بایست او کی برآید این مراد او بگو

85 باز آن باشد که باز آید به شاه باز کورست آنک شد گم‌کرده راه

86 راه را گم کرد و در ویران فتاد باز در ویران بر جغدان فتاد

87 او همه نورست از نور رضا لیک کورش کرد سرهنگ قضا

88 خاک در چشمش زد و از راه برد در میان جغد و ویرانش سپرد

89 بر سری جغدانش بر سر می‌زنند پر و بال نازنینش می‌کنند

90 ولوله افتاد در جغدان که ها باز آمد تا بگیرد جای ما

91 چون سگان کوی پر خشم و مهیب اندر افتادند در دلق غریب

92 باز گوید من چه در خوردم به جغد صد چنین ویران فدا کردم به جغد

93 من نخواهم بود اینجا می‌روم سوی شاهنشاه راجع می‌شوم

94 خویشتن مکشید ای جغدان که من نه مقیمم می‌روم سوی وطن

95 این خراب آباد در چشم شماست ورنه ما را ساعد شه ناز جاست

96 جغد گفتا باز حیلت می‌کند تا ز خان و مان شما را بر کند

97 خانه‌های ما بگیرد او بمکر برکند ما را به سالوسی ز وکر

98 می‌نماید سیری این حیلت‌پرست والله از جمله حریصان بترست

99 او خورد از حرص طین را همچو دبس دنبه مسپارید ای یاران به خرس

100 لاف از شه می‌زند وز دست شه تا برد او ما سلیمان را ز ره

101 خود چه جنس شاه باشد مرغکی مشنوش گر عقل داری اندکی

102 جنس شاهست او و یا جنس وزیر هیچ باشد لایق گوزینه سیر

103 آنچ می‌گوید ز مکر و فعل و فن هست سلطان با حشم جویای من

104 اینت مالیخولیای ناپذیر اینت لاف خام و دام گول‌گیر

105 هر که این باور کند از ابلهیست مرغک لاغر چه درخورد شهیست

106 کمترین جغد ار زند بر مغز او مر ورا یاری‌گری از شاه کو

107 گفت باز ار یک پر من بشکند بیخ جغدستان شهنشه بر کند

108 جغد چه بود خود اگر بازی مرا دل برنجاند کند با من جفا

109 شه کند توده به هر شیب و فراز صد هزاران خرمن از سرهای باز

110 پاسبان من عنایات ویست هر کجا که من روم شه در پیست

111 در دل سلطان خیال من مقیم بی خیال من دل سلطان سقیم

112 چون بپراند مرا شه در روش می‌پرم بر اوج دل چون پرتوش

113 همچو ماه و آفتابی می‌پرم پرده‌های آسمانها می‌درم

114 روشنی عقلها از فکرتم انفطار آسمان از فطرتم

115 بازم و حیران شود در من هما جغد کی بود تا بداند سر ما

116 شه برای من ز زندان یاد کرد صد هزاران بسته را آزاد کرد

117 یک دمم با جغدها دمساز کرد از دم من جغدها را باز کرد

118 ای خنک جغدی که در پرواز من فهم کرد از نیکبختی راز من

119 در من آویزید تا نازان شوید گرچه جغدانید شهبازان شوید

120 آنک باشد با چنان شاهی حبیب هر کجا افتد چرا باشد غریب

121 هر که باشد شاه دردش را دوا گر چو نی نالد نباشد بی نوا

122 مالک ملک نیم من طبل‌خوار طبل بازم می‌زند شه از کنار

123 طبل باز من ندای ارجعی حق گواه من به رغم مدعی

124 من نیم جنس شهنشه دور ازو لیک دارم در تجلی نور ازو

125 نیست جنسیت ز روی شکل و ذات آب جنس خاک آمد در نبات

126 باد جنس آتش آمد در قوام طبع را جنس آمدست آخر مدام

127 جنس ما چون نیست جنس شاه ما مای ما شد بهر مای او فنا

128 چون فنا شد مای ما او ماند فرد پیش پای اسپ او گردم چو گرد

129 خاک شد جان و نشانیهای او هست بر خاکش نشان پای او

130 خاک پایش شو برای این نشان تا شوی تاج سر گردن‌کشان

131 تا که نفریبد شما را شکل من نقل من نوشید پیش از نقل من

132 ای بسا کس را که صورت راه زد قصد صورت کرد و بر الله زد

133 آخر این جان با بدن پیوسته است هیچ این جان با بدن مانند هست

134 تاب نور چشم با پیهست جفت نور دل در قطرهٔ خونی نهفت

135 شادی اندر گرده و غم در جگر عقل چون شمعی درون مغز سر

136 این تعلقها نه بی کیفست و چون عقلها در دانش چونی زبون

137 جان کل با جان جزو آسیب کرد جان ازو دری ستد در جیب کرد

138 همچو مریم جان از آن آسیب جیب حامله شد از مسیح دلفریب

139 آن مسیحی نه که بر خشک و ترست آن مسیحی کز مساحت برترست

140 پس ز جان جان چو حامل گشت جان از چنین جانی شود حامل جهان

141 پس جهان زاید جهانی دیگری این حشر را وا نماید محشری

142 تا قیامت گر بگویم بشمرم من ز شرح این قیامت قاصرم

143 این سخنها خود بمعنی یا ربیست حرفها دام دم شیرین‌لبیست

144 چون کند تقصیر پس چون تن زند چونک لبیکش به یارب می‌رسد

145 هست لبیکی که نتوانی شنید لیک سر تا پای بتوانی چشید

عکس نوشته
کامنت
comment