- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شاه بازی بود پرها کرده باز بود پران در هوای عزّ و ناز
2 دایما از عشق در پرواز بود گاه با گنجشک و گه با باز بود
3 خوی با مرغان دیگر کرده بود روی در هرجایگه آورده بود
4 هر زمانی در سرایی مسکنش هر زمانی درجهانی مأمنش
5 زحمت مرغان دیگر اونداشت هر زمان در مسکنی سر میفراشت
6 از قضا یک روز مرغی چند دید از هوا در سوی آن مرغان پرید
7 جایگاهی بود خوش آن مرغزار مسکنی جان بخش و آبی خوشگوار
8 سبزه زاری هم چنان باغ ارم باغ جنّت جایگاهی بس خرم
9 میوههای رنگ رنگ از شاخسار اوفتاده در میان جویبار
10 چون بهشت آنجایگه بس خوب و خوش با صفت همچون سرایی ماه وش
11 مسکنی خوش بود و جایی بس شریف وندر آنجا بُد درختان لطیف
12 بلبل و قمری در آنجا بیشمار برنشسته بر سر هر شاخسار
13 عکّه و درّاج با طوطی و زاغ میپریدند اندر آن وادی باغ
14 سبزههای خوب و خوش رسته در آن چشمههای نازنین، آب روان
15 سیب و نارنج و ترنج و به بسی میوههای رنگ رنگ آنجا بسی
16 این چنین جای لطیف و نازنین چون بهشتی بر صفت پرحور عین
17 شاهباز از روی چرخ آنجا بدید بانگ آن مرغان در آنجاگه شنید
18 در نشاط آمد چو آنجا جای دید چون بهشتی مسکن و ماوای دید
19 خواست تا آبی خورد از جویبار بیخبر بود او که بُد دام از کنار
20 شاهباز آن جایگاه خوش بدید یک زمان آنجایگه او آرمید
21 کرد با مرغان دیگر جلوه خود فارغ او از حادثات نیک و بد
22 درشد آمد در کنار آب جوی آمده انمرغکان در گفت و گوی
23 از قضا آنجا یکی مردی ضعیف دام کرده تن نزار و دل نحیف
24 تا مگر مرغی فتد در دام او گشته پنهان در میان آب جو
25 دید شهبازی که آمد پیش دام گفت پیدا گشت آنجا گاه کام
26 دام را در دست خود هنجار داد در هوا و در زمین رفتار داد
27 شاهباز آمد بدام او نشست در کشید او دام و پایش هر دوبست
28 شاهباز از جای خود پرواز کرد پایها در بند و پرها باز کرد
29 خواست تا پرواز گیرد شاهباز پایها را دید اندر دام باز
30 گفت آوخ کار من از دست شد چون کنم چون پای من درشست شد
31 ای دریغا بازماندم در تعب بازماندم اندرین سرّ عجب
32 چون کنم زین جایگه پرواز من کی رهائی یابم از وی باز من
33 چون کنم من تا رهائی باشدم زین چنین بندی جدائی باشدم
34 چون کنم تا خود برون آیم ازین من چه دانستم که افتم در کمین
35 چون کنم زین بند چون آیم برون که درین باشد مرا هم رهنمون
36 چون کنم تا من از اینجا جان برم پای خود آرم برون وبر پرم
37 چون کنم صیاد آمد پیش من تا نمک ریزد بچشم ریش من
38 چون کنم من چون کنم بسیار گشت باز خوف و ترس با او یار گشت
39 چون کنم ای دل ز مکر دامگاه چون کنم چون مر مرا اینست راه
40 چون کنم ای دل چو حکم یار هست میشوم اینجایگه من پای بست
41 مرد صیاد آمد آنگه در برش دست کرد و برگرفت انگه پرش
42 شاهباز از ترس پرها باز کرد مرد دیگر بار قصّه باز کرد
43 عاقبت او را بر آوردش زدام مرد صیادش شده دل شادکام
44 گفت این را من به پیش شه برم کام خود را باز در چنگ آورم
45 این چنین شهباز هرگز کس ندید بخت تو صیاد ناگه شد پدید
46 یافتی کام دل اکنون شاد باش بعد از این از اندهان آزاد باش
47 یافتی چیزی که آن همتاش نیست چست باش و اندرین جاگه مایست
48 هیچ صیادی چنین بازی نیافت همچو تو آواز و آغازی نیافت
49 هیچ صیادی چنین شاهی ندید این چنین گنجی بناگاهی ندید
50 وقت آن آمد که دل شادان کنم خویشتن را پیش سلطان افکنم
51 وقت آن آمد که غمها در گذشت با که گویم این زمان من سرگذشت
52 وقت آن آمد که فرزندان من درخوشی بینند جسم و جان من
53 عمر در خون جگر بگذاشتم لاجرم در عاقبت بر داشتم
54 هر غمی را شادیی اندر پی است چون گذشتی از بهار آنگه دی است
55 شاد باش و راه را در پیش گیر آنگه از سلطان مراد خویش گیر
56 هر دو پای شاهباز آنگه به بست شاد و خرم بامداد از جای جست
57 در قفس کرد آنگهی شهباز را در فرو افکند آنگه باز را
58 دست کرد و آن قفس را برگرفت راه شهر آنگاه اندر بر گرفت
59 چون درآمد پیش فرزندان خویش شاهباز آورد ایشان را به پیش
60 زن ازو پرسید کاین باز آن کیست راز این با من بگو این حال چیست
61 گفت ای زن شادشو کاین زان ماست حق تعالی کرد ما را کار، راست
62 سالها خونابهٔ پر خوردهام رنجها در دام بازی بردهام
63 تا که امروز این مرا آمد بدام از شه عالی بیابم کام ونام
64 آن شب او را در قفس کردش بخواب روز دیگر چون برآمد آفتاب
65 یک کلاه آوردش و بر سر نهاد بعد از آن یک بندش اندر بر نهاد
66 برگرفت و پیش سلطان آورید شاه آن شاهباز خود چون بنگرید
67 ای عجب کان باز آن شاه بود هم وزیر شاه از آن آگاه بود
68 شاه گفت این از کجا بگرفته است این ازان ماست زینجا رفته است
69 مدتی شد تا برفت ازدست من این زمان افتاد اندر شست من
70 این کجا بد از کجا دریافتی مژدگانی این زمان در یافتی
71 من ترا زرو گهر چندان دهم منّت این کار تو بر جان نهم
72 در زمان درخواست از گنجینه دار گفت اکنون پیش آور تو کنار
73 بیست مشت زر بداد آنگه بدو گفت ای مرد عزیز راستگو
74 جامه و زرش دگر چندان بداد هرچه او میخواست او آسان بداد
75 بیست اسب و سی غلام دیگرش داد با چندین زمین و کشورش
76 مرد کان اعزاز را از شاه دید خویش را از ماهی اندر ماه دید
77 گفت شاها این همه هم زان تست بندهٔ مسکین هم از فرمان تست
78 مر مرا از خویشتن مفکن تو دور تا برم نزدیک تو صاحب حضور
79 صحبت شه کرد آنجا اختیار گشت صیاد حقیقت بختیار
80 هر دمش صیاد دولت پیش بود در میان عزّ و دولت بیش بود
81 چشم بگشا صاحب صادق نظر کار خود نزدیک شاه جان نگر
82 شاه آن تست تو آگه نهٔ سخت معذوری که مرد ره نهٔ
83 هر زمان در خویش عزّت بیش کن چارهٔ این درد جان ریش کن
84 ای تو شهباز و ز شه گشته جدا در میان خلق گشته مبتلا
85 مر ترا معذور دارم این زمان گرچه تو ماندی جدا از جان جان
86 ای گرفتار بلای جان خود کی تو دریابی کمال جان خود
87 شاهباز حضرت قدسی به بین ذرّهٔ از راه خود شو در یقین
88 تاترا راهی نماید ذوالجلال صورت و معنی شوی تو بیزوال
89 شاهباز از حضرت حق آمدست راز این در روح مطلق آمدست
90 چشم دل بگشا و نور جان ببین آینه کن جان، رخ جانان ببین
91 تا زمانی روی او یابی مگر چند باشی اندرین خوف و خطر
92 ای صلابت را ز ره بردار تو دیدهٔ جان یقین بگمار تو
93 شاهباز جان ترا آمد مدام لیک قدر او ندانستی تمام
94 صاحب اسرار شو چندین مپیچ صورتت بفکن منه تو دل بهیچ
95 عاشق آسا در طواف کعبه آی زنک شرک و کفر از دل برزدای
96 شاهباز جان بدست شاه ده بعد از آن رو در سوی درگاه نه
97 بر جمال شاه دل، کن احترام تا شوی اندر دوعالم نیک نام
98 چون تو نزد شاه آیی مردوار شاه بنماید ترا روی از دیار
99 این نهان رازیست دریاب ای پسر این عجب سرّست و راز ای بیخبر
100 هرکه او را بخت و دولت یار شد از جمال شاه بر خوردار شد
101 شاهباز قرب دست شاه شو برتر از خورشید ونور ماه شو
102 شاهباز عشق را بنگر یقین دل منه بر کفر و بیرون شو ز دین
103 شاهباز لامکان ذات شو خیز و تو همراه با ذرّات شو
104 شاه چون شهباز بر دست آورد آفرینش جمله را پست آورد
105 این سخن حقّا که از تهدید نیست این ز دیده میرود، تقلید نیست
106 زیر هر بیتی جهانی دیگرست این سخن را ترجمانی دیگرست
107 خیز و یک دم شو به پیش شاهباز تا مگر بینی تو روی شاه باز
108 شاهباز شاه را نشناختی خویش در دام صور انداختی
109 شاهباز علم جانان توئی یک دو روزی در صور مهمان توئی
110 شاهباز هر دو عالم مصطفی است منبع تمکین و مقبول صفاست
111 شاهبازی کز دو عالم پیش بود مرهم درد دل درویش بود
112 عشق بازی کرد با ما ذوالجلال دام گاهی کرد اشیا را جمال
113 دام گاه جسم ودل از عقل ساخت عشق بازی با چنین دامی بباخت
114 هیچکس از دام او آگه نبود جمله یک ره بود دیگر ره نبود
115 دامگاهی کرد صیاد ازل گسترانید آنگهی دام امل
116 این جهان چون بوستانی بود خوش مرغزاری خرم و سر سبز و کش
117 جایگاهی چون بهشت شادمان لیک اینجا کس نماند جاودان
118 هست این دنیا سرای بلعجب دامگاه رنج و پرمکر و تعب
119 دامگاه شاهبازان یقین دامگاه عقل و فضل خویش بین
120 دامگاه سالکان و عاشقان لیک گشته بیخبر یکسر از آن
121 دامگاه این نقش و صورت آمدست جایگاهی پر کدورت آمدست
122 شاهباز از اندرون مانده اسیر جای تشویق است و جاگاهی عسیر
123 خواست تا آنجایگه دامی کند تا ابد آن جایگه نامی کند
124 گر نمیدانست کاینجا دام بود گرچه نه آغاز و نه انجام بود
125 دامگاه شاهبازان ازل شاهبازی کان نخواهد شد بدل
126 اولین این دام آدم صید کرد جان او را هم بدینسان قید کرد
127 چون از آن حضرت جدا گشت آن صفی آن رفیع اصل و اشیا را وفی
128 آدم از قرب ازل پرواز کرد بال و پر مرغ معنی باز کرد
129 راه او از ذات آمد بر صفات چون کنم اینجای من تقریر ذات
130 لامکان بگذاشت و آمد در مکان بی زمان آمد بسوی این زمان
131 اول از اسرار کل آگه نبود چون نگه میکرد جز یک ره نبود
132 از طبیعت بیخبر بود و حواس راه عزّت کرده بی حدّ و قیاس
133 زان جهان حیران بسوی این جهان آشکارا تر ز نور امّا نهان
134 هفت پرده بر برید ازکاینات تا رسید و دید اجرام صفات
135 چون سوی آن گشته آمد او ز دور شادمان و شادکام و غرق نور
136 بیخبر بدکین چه جای خوف جاست میندانست او که این جای بلاست
137 راه در و نفس پیچاپیچ بود چون بدید او بود، باقی هیچ بود
138 راه دید و گام زن شد رو بکام بیخبر بودی وی از صیاد و دام
139 اندر آنجا دید مرغان حواس گشته پران جمله بیحدّ و قیاس
140 اندر آنجا دید آب و سبزه زار اندر آنجا دید سرو و جویبار
141 اندرآنجا دید اشجار و نبات جای معمور و مکانی باثبات
142 لیک آدم عقل و حس اول نداشت از پی عشق اونظر را برگماشت
143 چون نباشد صورتت با نور جان کی بود عقلت در اسرار و عیان
144 شاهباز جان بر سلطان بری شاه را با شاهبازش بنگری
145 شاهباز جان بحضرت آمدست جهد کن تا هرگزش ندهی ز دست
146 ای ندانسته تو قدر شاهباز می بخواهی رفت نزد شاه باز
147 شاهباز جان خود بفروختی خرمن عمرت تمامی سوختی
148 ای گرفتار آمده در بند و دام هیچ از معنی ندیده جز که نام
149 ای گرفتار آمده در بند تن می ندانستی تو قدر خویشتن
150 شاهباز جان دگر ناید بدست گر بگریی خون، تو جای اینت هست
151 دام دنیا بند در پایت فکند هر زمان از جای برجایت فکند
152 دام دنیا بود صیاد این وجود شاهباز جان ازین آگه نبود
153 صورت حسی تمامت دام دان خویشتن را اندرو ناکام دان
154 جهد کن تا بر پری زین دامگاه چون ز دام آئی روی درپیش شاه
155 عاقبت در پیش شه خواهی شدن رازدار حضرتش خواهی بدن
156 شاه را بشناس از دام آبرون تا شوی در حضرت او ذوفنون
157 شاهباز جان کسی داند که او در دو عالم باز داند قدر او
158 شاهباز جان کسی بشناختست کاین دو عالم را بکل درباختست
159 شاهباز جان، تو در صورت مهل کو گرفتارست اندر بند گل
160 شاهباز جان ز نفخ حق بود او همیشه جاودان مطلق بود
161 شاهباز جان محمد بود و بس زد نفخت فیه من روحی نفس
162 شاهباز جان محمد آمدست نزد حق او بس مؤید آمدست
163 شاهباز جان محمد یافتست کو سر از ملک دو عالم تافتست
164 قدر اودانست این شاهباز را او بدید این رتبت و اعزاز را
165 شاهباز هر دو عالم بود او گوئی از کونین جان بربود او
166 شاهباز جان خود را صید کرد هردوعالم را بیکدم قید کرد
167 شاهبازی همچو اودیگر نبود از دو عالم جای او برتر نمود
168 خویش را کل دید و کل را خویش دید همچنان کز پس بدید از پیش دید
169 بُد طفیل خنده او آفتاب گریهٔ او بود امطار سحاب
170 شاهباز سد ره کون و مکان مقتدای این جهان و آن جهان
171 شاهباز حضرت قدس جلال کی بداند مرورا حس و خیال
172 شاهبازی بود پیشش جبرئیل جان و جسم و روی و دل کرده سبیل
173 شاهباز سد ره و جان همه جمله زان او و اوزان همه
174 شاهباز قرب دست ذوالجلال آفتاب هر دو عالم بی زوال
175 شاهباز جمله و ختم رسل خویش را افکنده اندر عین ذل
176 شاهباز جان تو، زو شد پدید صورت حسی ندارد آن کلید
177 گرنه او بودی نبودی جان تو اوست سر خیل ره و برهان تو
178 شاهباز جانها اویست و بس آفرین بر جان پاکش هر نفس
179 شش جهت دیده قیاس عقل کل در صفات خود فرو مانده بذل
180 بیخبر زین جا و زانجا باخبر گنج مخفی را نباشد پا و سر
181 روح قدسی را طبیعت کی بود انبیا را جز شریعت کی بود
182 اول آدم روح و نور پاک بود گرچه ما بین هوا و خاک بود
183 عاقبت چون سوی این دنیا رسید جملهٔ مرغان روحانی بدید
184 نه وجودی بود نه صورت نه جان لیک مشتق گشته از او جان جان
185 دامگاه خود بدید از روی عقل این سخن نی فهم داند کرد نقل
186 این سخن از رمز اسرار عیان زیر هر بیتیش صد گنج نهان
187 اندرین اسرار، گر بوئی بری توالست از جان جانان بشنوی
188 نفس این اسرار نتواند شنود گوئی از کونین نتواند ربود
189 این بگوش عقل و دل باید شنید این بچشم جان و دل بایدش دید
190 این سخن اندر کتابت نامدست این سخن پیش از وجود دل بُدست
191 این سخن جانان مراتعلیم کرد این کسی داند که جان تسلیم کرد
192 این سخن غوّاص معنی دلست از بحار لامکان آمد بشست
193 این سخن گفتار عقل انبیاست این سخن از حضرت جود و ضیاست
194 این کسی دانست کز خوددر گذشت راه جسم و جان و دل اندر نوشت
195 این کسی داند که بی خوف و رجاست این کسی داند که بر صدق و صفاست
196 این کسی داند که او عاشق بود در فنای عشق کل صادق بود
197 این کسی داند که اول دیده است خویش از دنیا معطّل دیده است
198 این کسی داند که جز جانان ندید اندرین جاگاه جسم و جان ندید
199 این کسی داند که اندر کل بود جملگی دیده پس آنگه کل بود
200 این کسی داند که وقت انبیا روی بنماید ورا بی منتها
201 این کسی داند که سر دربازد او از وصال عشق کل مینازد او
202 این کسی داند که در آتش رود ار بسوزد جانش کلی خوش شود