- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پادشاهست آنکه دارد در چنین خرم بهاری ساقیی سرمست و جامی، مطربی موزون و یاری
2 نوش کن جام صبوح و کوش کز شاخ گلتر بلبلی هر دم بنالد، بلکه چون بلبل هزاری
3 چون به دستم باده دادی شیر گیرم کن به شادی تا توانم صید کردن، گر به دست افتد شکاری
4 آمد آن موسم که: هر کس با دلارامی که دارد باده نوشد در میان باغ و ما نیز از کناری
5 دست بستان را ز هر دستی نگاری بست گیتی تا تو بنشینی و بنشانی ز هر دستی نگاری
6 بر مثال لاله دارم سینهای پر خون، که از وی نالهٔ زارم برآید چون ببینم لاله زاری
7 ای که غافل مینشینی، سوی صحرا رو، که بینی کرده با دو ابر پر گل دامن هر کوه و غاری
8 هر کرا هست اختیاری گو: همی کن چارهٔ خود چارهٔ ما صبر باشد، چون نداریم اختیاری
9 عامیان در شغل و جستی، زاهدان در کبر و هستی عاشقان در عشق و مستی، تا بود هر کس بکاری
10 من به آب می بشویم نام خود، تا در قیامت چون شمار خلق باشد، من نباشم در شماری
11 من چو نرگس برنگیرم ز آب پی چندان که باشد سوسنی در پای سروی، سبزهای بر جویباری
12 از گنهکاران که داند مجرمی را؟ گو: بخواند آنکه میداند شکفتن این چنین گلها ز خاری
13 این غزل میخوان و در وی اوحدی را یاد میکن گر بود فصل بهارت در گلستانها گذاری