شاه از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) مثنوی معنوی 55

1 شاه پرسیدش که باری وحی چیست یا چه حاصل دارد آن کس کو نبیست

2 گفت خود آن چیست کش حاصل نشد یا چه دولت ماند کو واصل نشد

3 گیرم این وحی نبی گنجور نیست هم کم از وحی دل زنبور نیست

4 چونک او حی الرب الی النحل آمدست خانهٔ وحیش پر از حلوا شدست

5 او به نور وحی حق عزوجل کرد عالم را پر از شمع و عسل

6 این که کرمناست و بالا می‌رود وحیش از زنبور کمتر کی بود

7 نه تو اعطیناک کوثر خوانده‌ای پس چرا خشکی و تشنه مانده‌ای

8 یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل بر تو خون گشتست و ناخوش ای علیل

9 توبه کن بیزار شو از هر عدو کو ندارد آب کوثر در کدو

10 هر کرا دیدی ز کوثر سرخ‌رو او محمدخوست با او گیر خو

11 تا احب لله آیی در حساب کز درخت احمدی با اوست سیب

12 هر کرا دیدی ز کوثر خشک لب دشمنش می‌دار هم‌چون مرگ و تب

13 گر چه بابای توست و مام تو کو حقیقت هست خون‌آشام تو

14 از خلیل حق بیاموز این سیر که شد او بیزار اول از پدر

15 تا که ابغض لله آیی پیش حق تا نگیرد بر تو رشک عشق دق

16 تا نخوانی لا و الا الله را در نیابی منهج این راه را