عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گربز. رای بی قوت مکر و فسون است و قوت بی رای جهل و جنون. ,
2 تمیز باید و تدبیر و عقل و آن گه ملک که ملک و دولت نادان سلاح جنگ خداست
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست هر که ما را این نصیحت میکند بیحاصلست
2 یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست بامدادان روی او دیدن صباح مقبلست
1 صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست بر خوردن از درخت امید وصال دوست
2 بختم نخفته بود که از خواب بامداد بختم نخفته بود که از خواب بامداد
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به