عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گربز. رای بی قوت مکر و فسون است و قوت بی رای جهل و جنون. ,
2 تمیز باید و تدبیر و عقل و آن گه ملک که ملک و دولت نادان سلاح جنگ خداست
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست طوبی غلام قد صنوبرخرام اوست
2 آن قامتست نی به حقیقت قیامتست زیرا که رستخیز من اندر قیام اوست
1 ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست با ما مگو به جز سخن دل نشان دوست
2 حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود یا از دهان آن که شنید از دهان دوست
1 هزار سختی اگر بر من آید آسان است که دوستی و ارادت هزار چندان است
2 سفر دراز نباشد به پای طالب دوست که خار دشت محبت گل است و ریحان است
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به