سررشته جنون ره اهل هوس از اسیر شهرستانی غزل 539

اسیر شهرستانی

آثار اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

سررشته جنون ره اهل هوس نزد

1 سررشته جنون ره اهل هوس نزد بند گران به پای مگس هیچ کس نزد

2 روشندلی ز پرتو افتادگی بود بیهوده شعله دست به دامان خس نزد

3 خون شد درون سینه دل و شکوه سر نکرد بحری است اینکه غیر خموشی نفس نزد

4 آیینه در غبار کدورت نشست اسیر روشندل آنکه تکیه به این یک نفس نزد

عکس نوشته
کامنت
comment