- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سررشته جنون ره اهل هوس نزد بند گران به پای مگس هیچ کس نزد
2 روشندلی ز پرتو افتادگی بود بیهوده شعله دست به دامان خس نزد
3 خون شد درون سینه دل و شکوه سر نکرد بحری است اینکه غیر خموشی نفس نزد
4 آیینه در غبار کدورت نشست اسیر روشندل آنکه تکیه به این یک نفس نزد