1 غبار عجز پروازی مقیم دامن خویشم شکست خویش چون موج است هم بر گردن خویشم
2 درین مزرع که جز بیحاصلی تخمی نمیبندد نمیدانم هجوم آفتم یا خرمن خویشم
3 سراغ رنگ هستی در طلسم خود نمییابم درین محفل چو شمع کشته داغ رفتن خویشم
4 شبستان دارد از پرواز رنگ شمع طاووسم بهار این بساطم کز خزان گلشن خویشم
5 چو رنگ گل به شاخ برگ تحقیقم که میپیچد که من صد پیرهن عریانتر از پیراهن خویشم
6 درتن وادی ندارد عافیتگرد «اناالعشقی». اگر آتش زنم در خویش نخل ایمن خویشم
7 چو مژگانم ز وضع خویش باید سرنگون بودن بضاعت هیچ و من مغرور دست افشاندن خویشم
8 چه مقدار آب گردد صبح تا شبنم به عرض آید به این عجز نفس حیران مضمون بستن خویشم
9 چو شمع از ضعف آغوش وداعم در قفس دارد شکست رنگ بر هم چیدهٔ پیراهن خویشم
10 تظلم هرزه تازی داشت در صحرای نومیدی ضعیفی داد آخر یاد دست و دامن خویشم
11 جهان را صید حیرت کرد جوش نالهام بیدل همه زنجیرم اما در نقاب شیون خویشم
دیدگاهها **