-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خانهٔ صبر مرا باز برانداختهای تا چه کردم که مرا از نظر انداختهای؟
2 هر دم از دور مرا بینی و نادیده کنی خویش را نیک به جایی دگر انداختهای
3 عوض آنکه به خون جگرت پروردم دل من بردی و خون در جگر انداختهای
4 ناوک غمزه بیندازی و بگریزی تو تا ندانم که تو بیدادگر انداختهای
5 گفته بودی که: دلت را به وفا شاد کنم چون نکردی به چه آوازه در انداختهای؟
6 باد را بر سر کوی تو گذر دشوارست زان همه دل که تو بر یک دگر انداختهای
7 آن سواری تو، که در غارت دل صد نوبت رخت جان برده و بارم ز خر انداختهای
8 ای بسا سوخته دل را! که به پروانهٔ غم آتش اندر زده چون شمع و سر انداختهای
9 ز اوحدی دل سر زلف تو ببر دست و کنون نیست در زلف تو پیدا، مگر انداختهای؟