1 دل سوخته شد در تف اندیشهٔ تو بفکند سپر در صف اندیشهٔ تو
2 دل خود چه کند سنگ خاره و آهن سرد چون موم شود در کف اندیشهٔ تو
1 ای به بر کرده بی وفایی را منقطع کرده آشنایی را
2 بر ما امشبی قناعت کن بنما خلق انبیایی را
1 نور رخ تو قمر ندارد شیرینی تو شکر ندارد
2 خوش باد عشق خوبرویی کز خوبی او خبر ندارد
1 عاشق و یار یار باید بود در همه کار یار باید بود
2 گر همه راحت و طرب طلبی رنج بردار یار باید بود