آن دل که مرا بود و توی از اوحدی مراغه‌ای غزل 734

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

آن دل که مرا بود و توی دیده سلبوه

1 آن دل که مرا بود و توی دیده سلبوه و آن تن که کشیدی به کمنمدش جذبوه

2 و آن دیدهٔ دریا شده را درد و غم او صد بار به دستان مصیبت صلبوه

3 و آن سینهٔ آتشکده را غمزهٔ چشمش ناگاه به شمشیر جدایی ضربوه

4 اسباب دل و دین مرا لشکر عشقش ترکانه به یک تاختن اندر نهبوه

5 من راز شب خود بچه پوشم؟ که بدین رخ از خون دل و دیده چه روشن کتبوه!

6 گر جان طلبند از من دلسوخته ایشان بحثی نتوانم که هم ایشان و هبوه

7 با او ز پدر یاد نکردیم وز مادر کورا به فدا باد ابونا وابوه!

8 گویند: به دل صبر کن از یار و ندارم آن صبر که ایشان ز دل من طلبوه

9 با اوحدی آن قوت غالب که تو دیدی یک باره فنا گشت چو ایشان غلبوه

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر