1 دلی را که بخشد گداز آرزویش چو شبنم دهد غوطه در آبرویش
2 به جمعیت زلف مشکین بنازم که از هربن موست حیران رویش
3 چرا دل نبالد در آشفتگیها که چون تاب زد، دست درتار مویش
4 چنان ناتوانمکه بر دوش حسرت ز خود میروم گر کشد دل به سویش
5 توانی به گرد خرامش رسیدن ز ضبط نفس گر کنی جستجویش
6 به عاشق ز آلودگیها چه نقصان که مژگان بود دامن تر وضویش
7 ز تقوا ندیدیم غیر از فسردن خوشا عالم مستی و های وهویش
8 به میخانهٔ وهم تا چند باشی حبابیکه خندد پری بر سبویش
9 مشو مایل اعتبارات دنیا گل شمع اگر دیده باشی مبویش
10 فلک خواهد از اخترت داغکردن مجو مغز راحت ز تخمکدویش
11 صبا گرد زلفکه افشاند یا رب که عالم دماغ ختن شد ز بویش
12 نگه موج خون گشت در چشم بیدل چه رنگ است یارب گل آرزویش
دیدگاهها **