1 دلی که در سر زلف شما همی آید به پای خویش به دام بلا همی آید
2 بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن کز آستان تو اندر سرا همی آید
3 نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا اگر صواب رود ور خطا همی آید
4 اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زود به سر برون رود آن کو به پا همی آید
5 به دست حیلت و افسون سپر نشاید ساخت بر آن رمیده که تیر قضا همی آید
6 دلم شکایت بیگانگان چگونه کند؟ چو بر من این همه از آشنا همی آید
7 هم آتشیست که در جان اوحدی زدهای و گرنه این همه دود از کجا همی آید؟