1 دلدار گذشت و نگه بازپسین ماند از رفتن او آنچه به ما ماند همین ماند
2 چون شمع که خاکسترش آیینهٔ داغ است من سوختم و چشم سیاهی به کمین ماند
3 دیگر چه نثار تو کند مشت غبارم یک سجده جبین داشتم آنهم به زمینماند
4 گر هوش پود عبرت شهرت طلبیهاست خمیازه خشکیکه ز شاهان به نگین ماند
5 گرد نفس تست پرافشان تو هم زپن انجمن شوق نهآن رفت ونه این ماند
6 از نقش تو دارد خلل آیینهٔ تحقیق هرجا اثر وهم و گمان رفت یقین ماند
7 هرچند غبارم همه بر باد فنا رفت امید به کوی تو همان خاکنشین ماند
8 بیبرگیم ازکلفت اسباب برآورد کوتاهی دامان من از غارت چین ماند
9 خاکستر من نذر نسیم سرکویی ست این گرد محال است تواند به زمین ماند
10 تا منتخبی واکشم از نسخهٔ تسلیم چون ماه نوم یک خم ابرو ز جبین ماند
11 دنبالهٔ مینای زکف رفته ترنگیست دل رفت و به گوشم اثر آه حزین ماند
12 بیدل به رهش داغ زمینگیری اشکم سر در ره جانان نتوان خوشتر ازین ماند