دل دامن مجاورت چشم تر گرفت از کلیم غزل 163

دل دامن مجاورت چشم تر گرفت

1 دل دامن مجاورت چشم تر گرفت با طفل اشک صحبت دیوانه در گرفت

2 نقشم ز یمن فقر بافتادگی نشست نتوان بسان سایه ام از خاک برگرفت

3 بیطالع از زلال خضر خون خورد که شمع جان کاستن وظیفه ز فیض سحر گرفت

4 در باغ دهر جز بر پژمردگی نداد گوئی نهال بخت من آب از شرر گرفت

5 آبی ز آبله برخ پای خفته زن باید ز پیش رفته رفیقان خبر گرفت

6 زنگ از دلت بصیقل سامان نمی رود خواهی اگر ز آینه خود را زبر گرفت

7 از دل حدیث آرزویت چون بنامه رفت از اشتیاق مور رقم بال و پر گرفت

8 صحبت میان صافدلان هم بسر نرفت در روزگار ما دل آب از گهر گرفت

9 چون کشور وجود عدم گرچه تنگ نیست آسوده تر کسی است که جا بیشتر گرفت

10 صندل بخامه مال ز خوناب دل کلیم کز حرف اشتیاق منش دردسر گرفت

عکس نوشته
کامنت
comment