دل از خمار طلب خون کن و شراب از بیدل دهلوی غزل 384

بیدل دهلوی

آثار بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

دل از خمار طلب خون کن و شراب طلب

1 دل از خمار طلب خون کن و شراب طلب جگر به تشنه‌لبی واگذر و آب طلب

2 ز عافیت نتوان مژدهٔ‌گشایش یافت به دل شکستی اگرهست فتح باب طلب

3 مترس از غم ناسور ای جراحت دل به زلف یار بزن دست و مشک ناب طلب

4 مباش همچوگهر مرده رنگ این دریا نظر بلندکن و همت حباب طلب

5 محیط در غم آغوش بیقراری توست دمی چو سیل در این دشت اضطراب طلب

6 قدم به وادی فرصت زن و مژه بردار بهار می‌رود ای بیخبر شتاب طلب

7 لباس عافیت از دهر اگر هوس داری ز ماهتاب‌کتان و حریر از آب طلب

8 شبی چو شبنم‌گل صرف‌کن به بیداری سحر برآر سر و وصل آفتاب طلب

9 هزار جلوه در آغوش بیخودی محواست جهان شعورطلب می‌کند تو خواب طلب

10 ببند پرده به چشم و دلت ز عیب‌کسان گشادکار خود از بند این نقاب طلب

11 نیاز و ناز همان درد و صاف یک قدحند چوپای او سر ما هم از آن رکاب طلب

12 دل گداخته بیدل نیاز مژگان کن طراوت چمن عمر از این سحاب طلب

عکس نوشته
کامنت
comment