1 دل اسیر حلقهٔ آن زلف چون زنحیر شد تن ز استیلای هجر آن پریرخ پیر شد
2 چون کمان بشکست پشت عالیم را در فراق نوک مژگانش ز بهر کشتن من تیر شد
3 نیست جز سودای زلف همچو قیرش در سرم از برای آن تنم چون موی و دل چون قیر شد
4 دوش میگفتم: برون آیم، بگیرم دامنش آب چشم من روانی رفت و دامن گیر شد
5 یک شب از شبهای هجران زلف او دیدم به خواب بعد از آن عمر درازم در سر تعبیر شد
6 چون غلامان جان من بر لب ز تلخی میرسید دشمن من بر لب شیرین او چون میر شد
7 همچو زر شد کار بسیاران ز لعل او ولی اوحدی را ناله از سودای او چون زیر شد