دل سِرّ‌‌ِ حیات اگر کَماهی دانست، از خیام ترانه‌ی خیام (صادق هدایت) 5

1 از کوزه‌گری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

2 شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شده‌ام کوزه هر خماری

1 آن قصر که بر چرخ همی‌زد پهلو، بر درگهِ او شهان نهادندی رو،

2 دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای بنشسته همی‌گفت که: «کوکو، کوکو؟»

1 گر دست دهد ز مغز گندم نانی وز می دو منی ز گوسفندی رانی

2 با لاله رخی و گوشه بستانی عیشی بود آن نه حد هر سلطانی

1 تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

2 پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

1 هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفته‌تر ز عنقا باشد

2 کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد

1 دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است، و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،

2 سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است، و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.