1 دل میرود و دیده نمیشاید دوخت چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
2 پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت آن سوخت که شمع را چنین میافروخت
1 دیدار مینمایی و پرهیز میکنی بازار خویش و آتش ما تیز میکنی
2 گر خون دل خوری فرح افزای میخوری ور قصد جان کنی طرب انگیز میکنی
1 حکایت کنند از یکی نیکمرد که اکرام حجاج یوسف نکرد
2 به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز که نطعش بیانداز و خونش بریز
1 شنیدم که وقتی گدازادهای نظر داشت با پادشازادهای
2 همیرفت و میپخت سودای خام خیالش فرو برده دندان به کام
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت