1 دست حسنت پنجهٔ خورشید تابان میبرد ترک چشمت تاخت بر ملک سلیمان میبرد
2 خوش قماری بیش ازین نبود که در اقلیم حسن هرکه میبازد دلی آن چشم فتّان میبرد
3 هر تنکظرفی که نقد صبر او کم میشود بدگمانی پی به آن زلف پریشان میبرد
4 ز مغیلان بخت پاانداز سامان میکند هرگهم شور جنون سوی بیابان میبرد
5 ای که آب خضر را با می برابر میکنی کی غمی از خاطر خود آب حیوان میبرد
6 میشمارد داخل رزقش سپهر خردهبین گر کس انگشت ندامت را به دندان میبرد
7 دست ما از کار گر افتاد پر بیکار نیست تحفه چاک گریبان را به دامان میبرد
8 سالک راه فنا را میگذارد رشک شمع کو به یک شب راه هستی را به پایان میبرد
9 بر ندارد کس شهیدان را ز قربانگاه عشق کشته را سیلاب خون اینجا ز میدان میبرد
10 چون طمع غالب شود از جای برخیزد کلیم نیک و بد را حرص چون سیلاب یکسان میبرد