- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز
2 رخی کز او متصور نمیشود آرام چرا نمودی و دیگر نمینمایی باز
3 در دو لختی چشمان شوخ دلبندت چه کردهام که به رویم نمیگشایی باز
4 اگر تو را سر ما هست یا غم ما نیست من از تو دست ندارم به بیوفایی باز
5 شراب وصل تو در کام جان من ازلیست هنوز مستم از آن جام آشنایی باز
6 دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات که جز به روی تو بینم به روشنایی باز
7 تو را هرآینه باید به شهر دیگر رفت که دل نماند در این شهر تا ربایی باز
8 عوام خلق ملامت کنند صوفی را کز این هوا و طبیعت چرا نیایی باز
9 اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار به عمر خود نبری نام پارسایی باز
10 گرت چو سعدی از این در نوالهای بخشند برو که خو نکنی هرگز از گدایی باز