- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 لطف ملک العرش به من سایه برافکند تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند
2 دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند
3 چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند
4 مردی به لب بحر محیط از حد مغرب سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند
5 برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق باد آمد و باران زد و جایش بپراکند
6 مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای برداشت همان موی و بخندید بر آن چند
7 حال تن خاقانی و اندیشهٔ ابخاز این است و چنین به مثل مرد خردمند
8 ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر مسکین تن نالانش به مویی شده مانند
9 آخر به کف آمد تن نالانش دگربار گر خصم بر این نادره میخندد گو خند
10 اکنون من و این نی که سر ناخن حور است کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند
11 اینک دهنم بر صفت گنبدهٔ گل این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند
12 خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون آن دل که همی بود به خرسند خرسند
13 خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند