لطف ملک العرش به من از خاقانی شروانی قصیده 56

خاقانی شروانی

آثار خاقانی شروانی

خاقانی شروانی

لطف ملک العرش به من سایه برافکند

1 لطف ملک العرش به من سایه برافکند تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند

2 دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند

3 چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند

4 مردی به لب بحر محیط از حد مغرب سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند

5 برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق باد آمد و باران زد و جایش بپراکند

6 مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای برداشت همان موی و بخندید بر آن چند

7 حال تن خاقانی و اندیشهٔ ابخاز این است و چنین به مثل مرد خردمند

8 ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر مسکین تن نالانش به مویی شده مانند

9 آخر به کف آمد تن نالانش دگربار گر خصم بر این نادره می‌خندد گو خند

10 اکنون من و این نی که سر ناخن حور است کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند

11 اینک دهنم بر صفت گنبدهٔ گل این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند

12 خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون آن دل که همی بود به خرسند خرسند

13 خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند

عکس نوشته
کامنت
comment