1 مژدهٔ از هاتف غیبم رسید قفل جهانرا غم ما شد کلید
2 گوی ز میدان سعادت ربود هر که غم ما بدل و جان خرید
3 صاف می عشق ننوشد مگر آنکه ز هستیش تواند برید
4 آنکه ازین باده بنوشد زند تا با بد نعرهٔ هل من مزید
5 سیر نگردد بسبو یا بخم کار وی از جام بدریا کشید
6 تا چه کند در دل و در جان مرد نشاه این باده چو در سر دوید
7 ساقی از آن نشاه تجلی کند عاشق بیچاره شود نابدید
8 حد و نهایت نبود عشق را کی برسد وصف شه بینذید
9 کوش که تا صاحب معنی شوی فیض نسازد بتو گفت و شنید