روز خوش عمر به شبخوش رسید از نظامی گنجوی خمسه 28

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

روز خوش عمر به شبخوش رسید

1 روز خوش عمر به شبخوش رسید خاک به باد، آب به آتش رسید

2 صبح برآمد چه شوی مستِ خواب کز سر دیوار گذشت آفتاب

3 بگذر از این پی که جهانگیریست حکم جوانی مکن این پیریست

4 خشک شد آن دل که زغم ریش بود کان نمکش نیست کزین پیش بود

5 شیفته شد عقل و تبه گشت رای آبله شد دست و ز من گشت پای

6 با تو زمین را سر بخشایش است پای فروکش، گَهِ آسایش است

7 نیست درین پاکی و آلودگی خوشتر از آسودگی، آسودگی

8 چشمه مهتابِ تو سردی گرفت لالهٔ سیرابِ تو زردی گرفت

9 موی به مویت ز حبش تا طراز تازی و ترک آمده در ترکتاز

10 پیر دو موئی که شب و روز تست روز جوانی ادب‌آموز تست

11 کز تو جوان تر به جهان چند بود خود نشود پیر درین بند بود

12 پره گل باد خزانیش برد آمد پیری و جوانیش برد

13 غیب جوانی نپذیرفته‌اند پیری و صد عیب، چنین گفته‌اند

14 دولت اگر دولت جمشیدی است موی سپید آیت نومیدی است

15 موی سپید از اجل آرد پیام پشت خم از مرگ رساند سلام

16 ملک جوانی و نکوئی کراست نیست مرا یارب گوئی کراست

17 رفت جوانی به تغافل به سر جای دریغست دریغی بخور

18 گم شدهٔ هر که چو یوسف بُوَد گم شدنش جای تأسف بُوَد

19 فارغی از قدر جوانی که چیست تا نشوی پیر ندانی که چیست

20 شاهد باغ است درخت جوان پیر شود بشکندش باغبان

21 گرچه جوانی همه خود آتش است پیری تلخست و جوانی خوش است

22 شاخ‌تر از بهر گل نوبر است هیزم خشک از پی خاکستر است

23 موی سیه غالیهٔ سر بُوَد سنگ سیه صیرفی زر بُوَد

24 عهد جوانی بسر آمد مخسب شب شد و اینک سحر آمد مخسب

25 آتش طبع تو چو کافور خورد مشک ترا طبع چو کافور کرد

26 چونکه هوا سرد شود یک دو ماه برف سپید آورد ابر سیاه

27 گازری از رنگرزی دور نیست کلبه خورشید و مسیحا یکی است

28 گازر کاری صفت آب شد رنگرزی پیشه مهتاب شد

29 رنگ خرست این کره لاجورد عیسی ازان رنگرزی پیشه کرد

30 تا پی ازین رنگی و رومی تراست داغ جهولی و ظلومی تراست

31 در کمر کوه ز خوی دو رنگ پشت بریده است میان پلنگ

32 تا چو عروسان درخت از قیاس گاه قصب پوشی و گاهی پلاس

33 داری از این خوی مخالف بسیچ گرمی و صد جبه و سردی و هیچ

34 آن خور و آن پوش چو شیر و پلنگ کآوری آن را همه ساله به چنگ

35 تا شکمی نان و دمی آب هست کفچه مکن بر سر هر کاسه دست

36 نان اگر آتش ننشاند ز تو آب و گیا را که ستاند ز تو

37 زانکه زنی نان کسان را صلا بِه که خوری چون خر عیسی گیا

38 آتش این خاک خم باد کرد نان ندهد تا نبرد آب مرد

39 گر نه درین دخمه زندانیان بی تبشست آتش روحانیان

40 گرگ دمی یوسف جانش چراست شیر دلی گربه خوانش چراست

41 از پی مشتی جو گندم نمای دانهٔ دل چون جو و گندم مسای

42 نانخورش از سینه خود کن چو آب وز دل خود ساز چو آتش کباب

43 خاک خور و نان بخیلان مخور خاک نه‌ای زخم ذلیلان مخور

44 بر دل و دستت همه خاری بزن تن مزن و دست به کاری بزن

45 به که به کاری بکنی دستخوش تا نشوی پیش کسان دستکش

عکس نوشته
کامنت
comment