- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بخدائی که روی بند عدم امرش از چهره جهان بگشاد
2 باد لطفش بباغ رحمت در بید امید را زبان بگشاد
3 عقد های جواهر و اعراض از دل کان کن فکان بگشاد
4 هیبتش عقل را زبان بربست رحمتش عجز را دهان بگشاد
5 ساخت میتین و تیغ صبح و بدان چشمه مهر از آسمان بگشاد
6 کمر کوه را مرصع کرد چون جواهر زبندگان بگشاد
7 تربیت کرد نفس ناطقه را تا بدو کشور بیان بگشاد
8 بوی لطفش چو رنگ بط آمیخت نبض خون از دل روان بگشاد
9 از پی انس و جان بدست اجل بند ترکیب انس و جان بگشاد
10 که مرا فرقت شما هر دم عقدی از جزع درفشان بگشاد
11 نعره ها میزنم که سوزش آن چرخ را خون ز دیدگان بگشاد
12 ناله ها میکنم که جوزا را کمر سیم از میان بگشاد