- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تاب زلفت سایه آویزد به طرف آفتاب خط مشکینت شکست آرد به حرف آفتاب
2 دیده در ادراک آغوش خیالت عاجز است ذره کی یابدکنار بحر ژرف آفتاب
3 بینیات آن مصرع عالی است کز انداز حسن دخل نازش دارد انگشتی به حرف آفتاب
4 ظلمت ما را فروغ نور وحدت جاذب است سایه آخر میرود ازخود به طرف آفتاب
5 بسکه اقبال جنون ما بلند افتاده است میتوان عریانی ماکرد صرف آفتاب
6 در عرق اعجاز حسن او تماشا کردنیست شبنمگل میچکد آنجا ز ظرف آفتاب
7 هرکجا با مهر رخسارتو لاف حسن زد هم زپرتو بر زمین افتاد حرف آفتاب
8 ما عدمسرمایگان را لاف هستی نادر است ذره حیران است در وضع شگرف آفتاب
9 بسکه در نظّارهٔ مهر جمال اوگداخت موج شبنم میزند امروز برف آفتاب
10 جانفشانیهاست بیدل در تماشای رخش چون سحرکن نقد عمرخویش صرف آفتاب