- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نظر بازی که حیران رخ آن سیمتن باشد نمی خواهم که بینم از حسد گر چشم من باشد
2 گهی از داغ می سوزم گهی از درد می نالم چه خوش باشد که در عشقت مرا نه جان نه تن باشد
3 سرم را هست سودای خطت تا هست سر بر تن مرا عشق تو در جانست تا جان در بدن باشد
4 چه فرق از صورت دیوار تا شیرین اگر شیرین چو صورت غافل از سوز درون کوهکن باشد
5 بسبزه می دهد جان عاشق روی تو می سازد نمی خواهم که سایه با تو در سیر چمن باشد
6 چو بلبل را گره از کار نتواند که بگشاید چه سود ار غنچه را دندان ز شبنم در دهن باشد
7 ندارد ذره در دل اثر افسانه زاهد فضولی درد دل باید که ذوقی در سخن باشد