- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 طراوت رخت آب سمن تمام ببرد رخت ز گل نم و از آفتاب نام ببرد
2 غلام کیستی، ای خواجهٔ پریرویان؟ که دیدن تو دل از خواجه و غلام ببرد
3 همی گذشتی و برمن لبت سلامی کرد سلامت من مسکین بدان سلام ببرد
4 به هیچ چوب سرمن فرو نیامده بود غم تو آمد و از دست من زمام ببرد
5 چو آفتاب ترا از کنار بام بدید پگاه تر علم خویش را ز بام ببرد
6 نسیم صبح ز زلف تو نافهای بگشود به نام تحفه فرو بست و تا به شام ببرد
7 ز رشک روی تو گل سرخ گشت و کرد عرق چو رنگ روی ترا باد صبح نام ببرد
8 امام شهر چو محراب ابروی تو بدید سجودکرد، که هوش از سر امام ببرد
9 حکایت من و زلف تو کی تمام شود؟ که هر چه داشتم از دین و دل تمام ببرد
10 به عام و خاص بگفت اوحدی حدیث رخت به صورتی که دل خاص و عقل عام ببرد