- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پای مسیحا که جهان مینبشت بر سر بازارچهای میگذشت
2 گرگ سگی بر گذر افتاده دید یوسفش از چه بدر افتاده دید
3 بر سر آن جیفه گروهی نظار بر صفت کرکس مردار خوار
4 گفت یکی وحشت این در دماغ تیرگی آرد چو نفس در چراغ
5 وان دگری گفت نه بس حاصل است کوری چشم است و بلای دل است
6 هر کس ازآن پرده نوائی نمود بر سر آن جیفه جفائی نمود
7 چون به سخن نوبت عیسی رسید عیب رها کرد و به معنی رسید
8 گفت ز نقشی که در ایوان اوست در به سپیدی نه چو دندان اوست
9 وان دو سه تن کرده ز بیم و امید زان صدف سوخته دندان سپید
10 عیب کسان منگر و احسان خویش دیده فرو کن به گریبان خویش
11 آینه روزی که بگیری به دست خود شکن آن روز مشو خودپرست
12 خویشتنآرای مشو چون بهار تا نکند در تو طمع روزگار
13 جامه عیب تو تُنُک رشتهاند زان بتو نه پرده فروهشتهاند
14 چیست درین حلقه انگشتری کان نبود طوق تو چون بنگری
15 گر نه سگی طوق ثریا مکش گر نه خری بار مسیحا مکش
16 کیست فلک؟ پیر شده بیوه ای چیست جهان؟ دود زده میوه ای
17 جملهٔ دنیا ز کهن تا به نو چون گذرنده است، نَیَارزد دو جو
18 اَندُه دنیا مخور ای خواجه خیز ور تو خوری بخش نظامی بریز