1 مه تاب ز روی چون خونت می گیرد شب رنگ ز زلف عنبرت می گیرد
2 در حیرتم از دست دل خویش که او هر شب به خیال در برت می گیرد
1 وقت صبوحی آن شوخ سرکش از در درآمد با تیر و ترکش
2 مُشکش مطرّا، شهدش مصفّا خالش معنبر، ماهش منقّش
1 چمن را رنگ و بو چندین نباشد سمن را جعد مشک آگین نباشد
2 «حاش لِلّه» لبت را جان نخوانم که هرگز جان چنین شیرین نباشد
1 جلوه حسن ترا محرم به جز آیینه نیست سرّ سودای خیالت محرم هر سینه نیست
2 حُسن خود خواهی که بینی در دل ما کن نظر اندرون پاکبازان کمتر از آیینه نیست