1 فصلِ گُل و طَرْفِ جویْبار و لبِ کِشْت، با یک دو سه تازه دلبری حورسرشت؛
2 پیش آر قَدَح که بادهنوشانِ صَبوح، آسوده ز مسجدند و فارغ ز بهشت.
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 * پیری دیدم به خانهٔ خَمّاری، گفتم: نکنی ز رفتگان اِخباری؟
2 گفتا، می خور که همچو ما بسیاری، رفتند و کسی بازنیامد باری!
1 * من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت، از اهل بهشت کرد، یا دوزخ زشت؛
2 جامی و بتی و بَربَطی بر لب کِشت. این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت.
1 هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
2 کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد
1 دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است، و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
2 سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است، و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
1 تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
2 پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به