شعله پر ریزد به صید خاطر از اسیر شهرستانی غزل 815

اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

شعله پر ریزد به صید خاطر ناشاد من

1 شعله پر ریزد به صید خاطر ناشاد من پر لبی تبخاله دارد از مبارکباد من

2 در دل از شوخی خیالش هم نمی گیرد قرار دارد افسونی که هر دم می رود از یاد من

3 بیستون گر معدن الماس باشد باک نیست تیشه از لخت جگر دارد به کف فرهاد من

4 زور بازوی رسا دارد به افسونش چه کار دام را در خاک پنهان کی کند صیاد من

5 گرد کلفت توتیا گردیده در چشمم اسیر تا خرابی کرد تعمیر دل آباد من

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر