1 صورت گری که پیکر روز و شب آفرید از نقش این و آن بتماشای خود رسید
2 صوفی! برون ز بنگه تاریک پا بنه فطرت متاع خویش به سوداگری کشید
3 صبح و ستاره و شفق و ماه و آفتاب بی پرده جلوه ها به نگاهی توان خرید
1 حکیمان گرچه صد پیکر شکستند مقیم سومنات بود و هستند
2 چسان افرشته و یزدان بگیرند هنوز آدم به فتراکی نبستند
1 شنیدم کوکبی با کوکبی گفت که در بحریم و پیدا ساحلی نیست
2 سفر اندر سرشت ما نهادند ولی این کاروان را منزلی نیست
1 آنچنان قطع اخوت کرده اند بر وطن تعمیر ملت کرده اند
2 تا وطن را شمع محفل ساختند نوع انسان را قبائل ساختند
1 مثل آئینه مشو محو جمال دگران از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
2 آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز آشیانی که نهادی به نهال دگران