- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زان چشم پر از خمار سرمست پر خون دارم دو دیده پیوست
2 اندر عجبم که چشم آن ماه ناخورده شراب چون شود مست
3 یا بر دل خسته چون زند تیر بی دست و کمان و قبضه و شست
4 بس کس که ز عشق غمزهٔ او زنار چهار کرد بر بست
5 برد او دل عاشقان آفاق پیچند بر آن دو زلف چون شست
6 چون دانست او که فتنه بر خاست متواری شد به خانه بنشست
7 یک شهر ازو غریو دارند زان نیست شگفت جای آن هست
8 دارند به پای دل ازو بند دارند به فرق سر ازو دست
9 تا عزم جفا درست کرد او دست همه عاشقانش بشکست