چشم است و نور دیده خیالت از اسیر شهرستانی غزل 839

اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

چشم است و نور دیده خیالت در آینه

1 چشم است و نور دیده خیالت در آینه حور است و باغ خلد وصالت در آینه

2 نظاره نقشبند پریخانه گشته است تا دیده جلوه خط و خالت در آینه

3 طوطی نگشتی آینه گر آه از این شعور یک عمر سوده شد پر و بالت در آینه

4 غافل شدی ز حیرت و رفتی ز یاد خویش با چشم خود چه بود جدالت در آینه

5 پیمانه گیر و سیر چمن کن که صبحدم بر روی خویش واشده فالت در آینه

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر