1 خور از خورشید رویت شرم دارد مه نو زابرویت آزرم دارد
2 بشهر و کوه و صحرا هر که بینی زبان دل بذکرت گرم دارد
1 پشیمانم پشیمانم پشیمان کاروانی بوینم تا بشیمان
2 کهن دنیا بهیچ کسی نمانده به هرزه کوله باری میکشیمان
1 بغیر ته دگر یاری ندیرم به اغیاری سر و کاری ندیرم
2 بدکان ته آن کاسد متاعم که اصلا روی بازاری ندیرم
1 چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی که یکسر مهربانی دردسر بی
2 اگر مجنون دل شوریدهای داشت دل لیلی از آن شوریده تر بی
1 اگر دستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که این چون است و آن چون
2 یکی را میدهی صد ناز و نعمت یکی را نان جو آلوده در خون