-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دشمن هوشی به رویت چشم تر نتوان گشود آفت نظاره ای سویت نظر نتوان گشود
2 تا سپردم دل به نومیدی چها دیدم مپرس کو دری کز فیض آه بی اثر نتوان گشود
3 ذوق راحت را به درگاه محبت بار نیست دست خدمت بر میان داری کمر نتوان گشود
4 گریه تا کردم به کارم عقده دیگر فتاد چون گره در رشته ای گردید تر نتوان گشود
5 بسکه در اظهار شوق طره ات پیچیده ام نامه ام از بال مرغ نامه بر نتوان گشود
6 هرزه گردم چشم سرگردانی از من روشن است بیدلم یک عقده از کار سفر نتوان گشود
7 دل ز چاک سینه وصل او تمنا کرد و سوخت خس چه می داند به روی شعله در نتوان گشود
8 رسم و آیین گرفتاری ندانم چون اسیر اینقدر دانم که در دام تو پر نتوان گشود