- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به دشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد که: دوست بر دل ما جور تا چه غایت کرد؟
2 لبش، که بر دل ما راه زد، جنایت نیست دلم که آه زد از دست او جنایت کرد
3 بیا، که درد ترا من به جان خریدارم اگر به سینه رسید، ار به جان سرایت کرد
4 لبت که آیت لطفست، قهر بر دل من روا بود، چو به حکم حدیث و آیت کرد
5 کمینه پرتوی از صورت تو بتواند هزار زهره و خورشید را حمایت کرد
6 کسی ندید رخت را، که وصف داند گفت قمر نشان تو از دیگری روایت کرد
7 مگر ز بام رخت را مجاوران فلک به آفتاب نمودند و او حکایت کرد
8 اگر به شحنه بگویند، شهر بگذارد ستم، که نرگس مست تو در ولایت کرد
9 به عشق سرزنش و منع دل کفایت نیست از آن که در همه عمر خود این کفایت کرد
10 نشان روی تو از هر که باز پرسیدم میان عالمیانم نشان و رایت کرد
11 بریخت خون من از چشم و مردم از چپ و راست درین حدیث که: با اوحدی عنایت کرد