عاقبت آن سالک اندر از عطار نیشابوری اشترنامه 27

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

عاقبت آن سالک اندر پردهها

1 عاقبت آن سالک اندر پردهها بود و میشد از یقین در پردهها

2 تا ششم پرده رسید آنگاه او بعد از آن چون شد دگر آگاه او

3 دید ناگه پرده سبز و لطیف در پس پرده یکی پیر شریف

4 ایستاده در بر آن پرده او دم بدم میکرد در خود پرده او

5 پرده را در گرد او زین نور بود گرچه آن پرده تمامت نور بود

6 پردهٔ بد سبز اما چون بهار روی های او بمانند نگار

7 نورها از پردهها تابان شده عکس آن بگرفته و تابان شده

8 نور او اسفید رنگ و رنگ رنگ گرد خود پیچیده بود آن پرده تنگ

9 برکف دستش نهاده مهرهٔ جوهری بی حد عجایب شهرهٔ

10 اندران مهره بسی خط داشته برصفت آن لمعهها بفراشته

11 جوهری بد عکس آنجا خطها گشته پیدا بر مثال استوا

12 گرد آن جوهر فراوان مرغ بود عکس آن بر چشم ره بین مینمود

13 جملگی بر زنده بر روی افق از برون پرده کرده یک تتق

14 یک تتق مانندهٔ خورشید بود روشنی مانندهٔ ناهید بود

15 آنچنان پیر عزیز کامکار جوهر اندر دست گشته نامدار

16 هر زمان آن جوهر پر عکس نور از کف خود افکنیدی دور دور

17 بازگشتی جوهر اندر جای خود پس طلب کردی همی مأوای خود

18 بازجای خود شدی جوهر همی روشنی دادی در آنجا عالمی

19 پردهای بر عکس جوهر تابدار گشته بود از پرتو خود پرنگار

20 روی پیرش بر مثل چون ماه بود در درون پرده در آگاه بود

21 جوهر اندر دست کردی سرنگون آمدی از روی جوهر نقش خون

22 درچکیدی خون ز جوهر ناگهان محو گشتی خون جوهر در زمان

23 جوهر اندر خون برنگ خون شدی عکس او نه خون ولی چون خون شدی

24 مرغکان چون آن بکردندی نگاه آمدندی پیش آن جوهر براه

25 هرتنی زان مرغکان خون داشتند گرچه یکسر دل پر از خون داشتند

26 خون گرفتندی زجوهر در زمان درچکیدی هر زمان خون از دهان

27 پیر ناپیدا شدی در عکس آن راه بین چون دید حیران گشت از آن

28 برفراز پیردید او یک شجر برگشاده بود آنجا بال و پر

29 پهن بودش هر ورق چون آفتاب جملهٔ رنگش چو نور ماهتاب

30 میوه او بود سر آویخته اندر آن اشجارها بگسیخته

31 بود رنگ ساق او مانند خون بال او رفته از آن پرده برون

32 گرچه زان سر دید اوآوازها بانگ میکردند پر از رازها

33 بانگ میکردند بر آواز مرد خود همی بودند اندر راز خود

34 راه بین آواز ایشان میشنود لیک از گفتارشان آگه نبود

35 او نمیدانست تا چه گفتشان بود ایشان را از آن کام و دهان

36 بود صندوقی نهاده پیش پیر پر زجوهر عکس آن چون مه منیر

37 بس منوّر بود همچون آفتاب خوش همی تابید از وی نور و تاب

38 نور آن صندوق اندر پرده را اوفتاده بود روشن کرده را

39 نور آن بالای اشجار آمده پیر اندر آن بتکرار آمده

40 هر زمانی یکسری ز آنجا بزار اوفتادی پیر را اندر کنار

41 در کنارش چون سر افتاده شدی پیر آن را ناگهان خود بستدی

42 بر سر صندوق کرده باز رو پس نهادی سر در آنجا باز او

43 خوش نظر کردی بسوی آن درخت اندر آن حیران بماندی مرد سخت

44 بار دیگر چون که بگذشتی از آن یکسر دیگر در افتادی از آن

45 پیر بار دیگر آن صندوق را در نهادی و فرو بستی ورا

46 آن سر از صندوق خاموش آمدی چون کسی درخواب بیهوش آمدی

47 تن زدندی آن سران در پیش او بار دیگرشان نبودی گفت و گو

48 مرغکان درگرد سرها بی خلاف میپریدند اندر آنجا بی مصاف

49 روی سرها پیش پیر نامدار بود هر یک بیقرار و زار زار

50 هر زمان آن پیر خوش بگریستی اندر آن سرها همی نگریستی

51 زار میگفتی که ای دانای حال تو همی دانی مرا راز از سئوال

52 تو همی دانی و بس من چون کنم تا ازین احوال سر بیرون کنم

53 سالها شد تا مرا اینجایگاه داشتی اندر میان پرده گاه

54 من چه دانستم که این پیش آیدم این چنین احوال ها پیش آیدم

55 سرّ این گرچه نکردم آشکار بی قرارم بی قرارم بی قرار

56 بی قراری میکنم این جایگاه باز ماندم در درون پرده گاه

57 بیقراری میکنم اینجا دژم بازمانده اندرین راه عدم

58 تو مرا اینجایگه آوردهٔ چون نمیدانم کدامین پردهٔ

59 از برون پردهٔ یا از درون هم درون و هم برونی هر دو چون

60 چون تویی در اول و آخر همی بر دل ریشم بنه یک مرهمی

61 سوختم زانگه که دیدم راز تو هم نگه دارم نگویم راز تو

62 هم مرا اینجایگه بنشاندهٔ عاقبت از جایگاهم راندهٔ

63 این رموزم آشکارا کردهٔ این دلم را پر ز سودا کردهٔ

64 این چنین رمزی کرا گویم ز تو هم ترا و هم ترا جویم ز تو

65 تا کی این سر را ز اسرار آوری مر مرا اینجا نه تنها بنگری

66 خون دلها اندر اینجا ریختم ای بسا سرها که از تن ریختم

67 حکم حکم تست تو دانی همه می بکن تو آنچه بتوانی همه

68 هم امیدی دارم اندر پردهات هم مرا اینجا رسانی از رهت

69 من چنین ز اندوه دیدت سالها این چنین زار ونحیف از حالها

70 گفت امید ترا حاصل کنم عاقبت آنجایگه واصل کنم

71 آنچه گفتی راز من کن آشکار تا کنم جان خود اندر ره نثار

72 اینک آمد آنچه تو فرمودهٔ راست گفتی هرچه تو فرمودهٔ

73 پیک راه آمد مرا آگاه کرد یک زمانم جان ز تن بیراه کرد

74 سوی تو خواهم کنون من آمدن بی من آنجا خواهم آنجا من شدن

75 من نمانم تو بمان کلّی مرا تا کنم تسلیم جان و تن فدا

76 این رموز تو یقین گردیده کل بازدارم زین همه هستی و ذل

77 مر مرا زین پردهها بیرون فکن همچو این سرها میان خون فکن

78 پیک آمد اینک آمد در حجاب بی خلاف آمد برون او از حساب

79 راست کارم من کنون در باختم چون بسی بازار نو برساختم

80 رازدار تو منم در پرده راز پرده را از روی خود برگیر باز

81 من ترا خواهم ترا جویم ترا سهل گردان هم مرا این ماجرا

82 سهل کن کارم بکلّی وارهان ای مرا تو نور دیده هم عیان

83 جان خود ایثار راه تو کنم خویشتن را در پناه تو کنم

84 راز منرا خود تومیدانی و بس باز بستان این نفس را هم نفس

85 وارهان ما را ازین پرده تو کل چون گرفتارم میان عزّ و ذل

86 جان خود در راه خواهم باختن تا برون پرده خواهم تاختن

87 پرده از رویم تو بردارو یقین روی خود بنما بنزد راه بین

88 این زمان جان من حیران ببر کار من آسان کن ای میر بشر

89 این زمان کل تو گشتم چون کنم تا که این پرده ز خود بیرون کنم

90 پردهام در ره حجابست و زوال زان نمییابم وصال آن جمال

91 پرده بر در وارهان ای پرده در پرده از کارم برافکن بی خبر

92 تا شوم مستغرق عزّ و جلال لم یزالی لم یزالی لایزال

93 مرد سالک راه بین اندر زمان چون بدیده راز او را بر عیان

94 در عجب اینجا بماند و لال شد همچون آن پیر دگر بی حال شد

95 شد زبانش لال از آن گفت سؤال در تفکّر مانده بود و در خیال

96 او بمانده زار و حیران در جنون تا چه آید از پس پرده برون

97 بشنو این اسرار دیگر بی خلاف محو شو تا وارهی از این گزاف

98 هرکه این اسرار دیگر بشنود رازدان صانع اکبر شود

99 در زمان آن سالک صاحب نظر ایستاده کرده بد بر وی نظر

100 در نظر آنجا بماند او ای عجب تن ضعیف و زار مانده در تعب

101 آتشی آمد برون از آن درخت شاخ او را پس بسوزانید سخت

102 جمله شاخ آن درخت و سر بسوخت بار دیگر آتشی را بر فروخت

103 آتشی در کل آن پرده فتاد بعد از آن روی خودآنجا گه نهاد

104 راه رو در حیرت آنجا گشت گم خویش را در خویشتن میکرد گم

105 دهشت آتش چنان شد خوفناک تا بنای راه بین گردد هلاک

106 گشت گرد آن شجر تا پاک گشت همچو خاکستر شد و چون خاک گشت

107 سوی آن صندوق آتش در گرفت هرچه بود آنجا بخشک و تر گرفت

108 آنچنان سرها که در صندوق بود آتشی افتاد وبانگی میشنود

109 بانگ میکردند از صندوق راز مرد ره بین گشت از آن اسرار باز

110 هر زمان از دهشت اسرار آن میچمید از هر سویی آن رازدان

111 آمد از صندوق آوازی دگر گفت خوش میباش تو ای بیخبر

112 چند باشی نیز سرگردان شده اندرین اسرار تو حیران شده

113 خوش بایست اینجا و از آتش مترس زین چنین رمز و معانی خوش مترس

114 چند خواهی بود از آتش رمان گر بجوشد هم بیابی تو امان

115 لیک اسرار دگر در راه هست گر نمیدانی زمانی کن نشست

116 تا ببینی سرّ اسرار قدم هیچکس آگاه نبود لاجرم

117 چون تو میبینی زمانی صبر کن تا شود پیدا مرین راز کهن

118 صبر کن یک دم مترس ای ناتوان تا ببینی راز پرده بر عیان

119 آنچه تو دیدی رموز دیگرست آنچه من دانم که از آن آگهست

120 من ترا این جایگاه آوردهام لیک این ساعت ترا گم کردهام

121 عاقبت هم باز آن جایت برم در مقام و جایو ماوایت برم

122 تو بدین دهشت کجا بینی مرا تو کجا یابی مرا بی جان فدا

123 راز منهم من بدانم در نهان کی ترا گردد چنین رازی عیان

124 گرچه بسیاری کشیدی رنج راه صبر کن یکدم تو نیز این جایگاه

125 تاترا رازی دگر حاصل کنم مر ترا از یک جهت واصل کنم

126 هرکسی را از ره دیگر برم گه بپای آرم گهی از سر برم

127 آنچه من دانم نداند هر کسی تا شود اسرار من برتر بسی

128 آنچه گفتی آنچه دیدی من بدم من ترا آوردم و من تو بدم

129 صبر کن تا تو بمقصودی رسی زانکه اندر پرده مانده درپسی

130 عاقبت از پرده بیرونت آورم در میان صحن گردونت آورم

131 چند و چند آخر بخود میبنگری تا تو خود بینی کجا این ره بری

132 تاترا اینجا ندیدم مرد کار بر تو این سر کی بگشتی آشکار

133 تا ترا یک ذرّه خودبینی بود آنچه میجوئی کجا حاصل شود

134 تا ترا این صورتست اندر برت کی توانی یافت سرّ رهبرت

135 من ترا گشتم باول خواستار عاقبت گردانمت سرّ آشکار

136 لیک حال صبر باید اندرین راه کن تا خود رسی اندر یقین

137 آنچه دیدی بیشکی در راه تو کی شوی از رمز من آگاه تو

138 آنچه تو دیدی درون پردهها من بدم امّا کجا بینی مرا

139 آنچه من دیدم ترا از صادقی در کمال عشق ما تو لایقی

140 من ترا گشتم باول خواستار سرّ خود کردم ترا من آشکار

141 آخرین هم من ترا واصل کنم عاقبت مقصود تو حاصل کنم

142 چون تو در پرده فروماندی کنون پیش آرم مر ترا یک رهنمون

143 تا تماشای صفات ماکنی آنگهی آهنگ ذات ما کنی

144 چون صفات من ترا معلوم گشت هر چه جوئی مر ترا مفهوم گشت

145 در صفات من شوی تو بی صفات ذات من گردی اگر گردی تو ذات

146 عاشق آسا آمدی در سوی من هم بدیدی رمزهای کوی من

147 آنچه در مفهوم تو آمد یقین همچنان راهست توهم راه بین

148 آن کمال از این نهانی آمدست کان کمال آن جهانی آمدست

149 آن کمال دیگرست اندر جهان در میان پردهها گشته نهان

150 هرچه دیدی پرتویست از آن کمال هرچه گویی لامحالست آن محال

151 واصلم آنجا ندانم راز خود گفتهام با تو بدان ای بی تو خود

عکس نوشته
کامنت
comment