1 غبار فرصت از این خاکدان وهم مگیر که پیرگشت سحرتا دهنگشود به شیر
2 امل به صبح قیامت رساند گرد نفس گذشت فرصت تقدیمت آن سوی تاخیر
3 همینکشاکش اوهام تا ابد باقیست فنا بجاست توخواهی بزی و خواه بمیر
4 در این چمن نفسی میکشیم و میگذربم گمان مبر بهکمانخانه آرمیدن تیر
5 نفس درازی اظهار جرأت آهنگ است به سرمه تا نرسد ناله، عذر ما بپذیر
6 هنوز دامن صحرا ز گردباد پُر است غبار عالم دیوانه نیست بیزنجیر
7 در این ستمکده سود و زیان من این است که از شکستن دل ناله میکنم تعمیر
8 سیاهبختیام آرایشی نمیخواهد ز خاک پیرهن سایه را بس است عبیر
9 صفای دل به نفس عمرهاست میبازم چو صبح آینه در زنگ میکنم شبگیر
10 به ناتوانی من یاس میخورد سوگند که نالهای نکشیدم چو خامهٔ تصویر
11 ز ساز عجز به هرجا نفس زدم بیدل به قدر جوهر آیینه شد بلند صفیر
دیدگاهها **