1 سگ بر آن آدمی شرف دارد کو دل دوستان بیازارد
2 این سخن را حقیقتی باید تا معانی به دل فرود آید
3 آدمی با تو دست در مطعوم سگ ز بیرون آستان محروم
4 حیف باشد که سگ وفا دارد و آدمی دشمنی روا دارد
1 شنیدم که وقتی گدازادهای نظر داشت با پادشازادهای
2 همیرفت و میپخت سودای خام خیالش فرو برده دندان به کام
1 مشمر برد ملک آن پادشاه که وی را نباشد خردمند پیش
2 خردمند گو پادشاهش مباش که خود پاشاهست بر نفس خویش
1 گر غصه روزگار گویم بس قصه بی شمار گویم
2 یک عمر هزارسال باید تا من یکی از هزار گویم
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت