- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 فناگرداند زین ره شیخ جان بین درون جان و دل عین عیان بین
2 کنون چون دست شد با دست دلدار چه خواهد نیز یابم در نمودار
3 چو ما را دستگیری کرد جانان از آن دستی در اینجا برد جانان
4 کنون چون دستگیری کرد آن شاه بنزدیک خودم دادست او راه
5 کنون دستم گرفت و پایداری نمودم دمبدم درعشق یاری
6 جفای او وفای ماست بنگر رضای او رضای ماست بنگر
7 ز دستم چند گویم سرببازم درین ره چون بدیدم شاهبازم
8 چو راهم داد نزدیکش شتابم که بخشیده است اینجا فتح بابم
9 گشوده راه ما در کل کونین همه دیدار ما در عین مابین
10 چو ذاتم داد اینجا در حقیقت رهم هم داد ما را در شریعت
11 دم من داد جانان پیش جانان که پستم نیز پیش اندیش جانان
12 ز پیش اندیشی خود یاد کردم از آن در عشق خود پرداد کردم
13 ز پیش اندیشی خود رهبرم من توانم کز سر جان بگذرم من
14 ز پیش اندیشی خود آنچه دیدم کنم بیشک که من آن میتوانم
15 ز پیش اندیشی خود ذات دیدم کنون اسرار هر آیات دیدم
16 ز قرآن این زمانم واصل ذات حقیقت دانم اندر جمله ذرات
17 ولی باید که قرآن باز داند ز قرآن بیشکی هر راز داند
18 ز قرآن این زمان منصور پیداست درون او حقیقت نور پیداست
19 به بین این خون که نور ذوالجلالست اناالحق گوی اینجا در وصال است
20 مبین خون شیخ بیشک ذات او بین نمود خویشتن در ذات او بین
21 حقیقت این زمانم سرّ قرآن حقیقت آشکارا هست درجان
22 نه در زندان تو گفتی شیخ با من که باید کردنت اسرار روشن
23 وگرنه دزد راهی تا بدانی زدی این دم تو آن دم در نهانی
24 چو در اینجایگه من دزد راهم کنون بنگر که اندر دار شاهم
25 کنون بردار شاهم دزد عشاق ز شاهم بستده من فرد عشاق
26 کنون بردار شاهم از حقیقت که دزد لایقی دارند حقیقت
27 چنان فرمودهام در سر قرآن حقیقت سر این معنی فرو خوان
28 نه حق گفته است والسارق بقرآن بخوان اینجایگه میدان تو برهان
29 که دزدان دست او با پای اینجا بریدن باید اینجا شیخ دانا
30 حقیقت دزد راه تست منصور اگرچه آگه اندر تست منصور
31 چو من دزد ره مردان دینم ز دزدی این زمان اندر یقینم
32 چو من دزدی کجا باشد بآفاق که دزدی اوفتادستم عجب طاق
33 ندارم همسری از دزدی خود کنون نیکم اگرچه کردهام بد
34 ز من عین بدی شد تا بدانی رضای ما چنین بد تا بدانی
35 رضای ماست اینجا خواری عشق از آن داریم ما غمخواری عشق
36 رضای ماست اینجا سر بریدن ره جانان بود در سر بریدن
37 رضای ماست اینجا جانفشانی ترا میگویم ای شیخ این معانی
38 حقیقت از در منصور حلاج بود او را یقین در عین آماج
39 نشان او را بیابد این زمان تیر بباید دوخت سر تا پایش از تیر
40 حقیقت این چنینم آرزویست ز بهر این زمان درگفت و گویست
41 گناه دست نبود شیخ جانم بریدن باید اینجا گه زبانم
42 زبان باید برید اینجا نه دستان که باشد این گناه او را یقین دان
43 زبان دارد گنه اینجا بگفتار اناالحق میزند اندر سردار
44 زبان دارد گنه در بیوفائی که دعوی میکند او در خدائی
45 زبان دارد گنه نی دست ای شیخ که اینجا آمده است او مست ای شیخ
46 زبان دارد گنه در حکم احمد که این یک نکته میگوید چنین بد
47 بحکم شرع میباید بریدش که تا پیدا نماید دید دیدش
48 بحکم شرع اگر در خون بگردد اناالحق گفتن اینجا در نوردد
49 بحکم شرع بردار است اینجا اگر بیشک خبردار است اینجا
50 چنان کاینجا دو دست خود بریدم ازین معنی زمانی آرمیدم
51 چه دستانها که دست اینجا نمودم ور اسرار از آن فارغ گشودم
52 زبان این لحظه با او یار گردد ز سر دست تو برخوردار گردد
53 زبان و دست گفتستند مردان زبان باید نمود این راز میدان
54 توا بشیخ جهان اسرار دانی بمعنی برتر از عین معانی
55 حقیقت دزد منصور است اینجا ز دزدی رفت او بردار اینجا
56 یقین آغاز با انجام اینجا ز دزدی یافت او چون کام اینجا
57 ز دزدی یافت او اسرار اینجا ز دزدی گشت او مشهور و پیدا
58 ز دزدی یافت اسرار حقیقت ز دزدی رفت بردار شریعت
59 مرا این لحظه اسرارم عیانست که جانانم درین دارم عیانست
60 نموده راز با ما از سر دست حقیقت راز گفتم تا که پیوست
61 ابامن یار در زندان چنین گفت رموزی دوش در عین یقین گفت
62 که ای منصور گفتی رمز مطلق خدایم من تو گفتستی اناالحق
63 منم با تو تو با من راست گوئی در این معنی دگر اینجا چه جوئی
64 منم بنمودهام اسرار اینجا حقیقت هم ترا دیدار اینجا
65 ز دیدارم نمود راز دیدی مرا در پردهٔ جان باز دیدی
66 چو من در پردهٔ جانت عیانم ولی از چشم صورت بین نهانم
67 ابا تو گفتهام در پرده هر راز بگفتم با تو کاین پرده برانداز
68 حقیقت پرده اکنون بر دریدی بجز من هیچ در پرده ندیدی
69 بجز من نیست اندر پرده اینجا بدیدی عاقبت گم کرده اینجا
70 مرا در پرده دیدی ناگهان تو نمودی راز با خلق جهان تو
71 ترا خود نیست اینجا دوستداری اگرچه ماهم اندر پوست داری
72 نمودی مغز ذاتم در تن خویش حجابت رفته اینجا گاه از پیش
73 نمودی مر مرا با خاص و با عام که بد مستی نداری طاقت عام
74 ترا زین گفتن بیهوده معنی که با ما میکنی در عشق دعوی
75 تو دعوا میکنی معنیت باید در اینجا گر نه این دعویت باید
76 اگرچه صورتت در ذات معنی بدانسته ز ما آیات معنی
77 نبستانند از تو خاص و هم عام که بد مستی نداری طاقت جام
78 نداری طاقت جامی در اینجا کجا یابی تو مر کامی در اینجا
79 نداری طاقت جامی فنا شو ابا ما در میان جان بقا شو
80 نداری طاقت جامی چه گوئی کنون در هرزهاند گفت و گوئی
81 نداری طاقت جامی ز دلدار کنیمت این زمان منصور بردار
82 نداری طاقت جامی ز منصور فنادستی عجب از نفس و جان دور
83 نداری طاقت جام الستم کنون پیوندت اینجا گه شکستم
84 نداری طاقت جام یقینم ترا نزدیک خود مردی نهبینم
85 نداری طاقت اینجام اینجا بخواهی بودن اندر عشق رسوا
86 کنم رسوا ترا فردا حقیقت نمایم بر تو مر غوغا حقیقت
87 کنم رسوا ترا فردا بر خلق بسوزانم ترا زنار با دلق
88 کنم رسوا ترا فردا بر خویش نیم آنکه برم اندر بر خویش
89 کنم رسوا ترا فردا ابردار ببرم دست و پایت بین خبردار
90 کنم رسوا زبانت را به بیرون کنم اندازم اندر خاک و در خون
91 نمیدانی چه خواهی دید فردا که خواهم کردنت منصور رسوا
92 اگر مرد رهی ماهی چنین است چنین خواهد بدن فردا یقین است
93 که شهرت جمله خواهد دشمنی کرد وز آن خواهی تو بودن صاحب درد
94 بگفتی راز با منصور غافل کجا از دست تو بپذیرد ای دل
95 دل و جان را قبول اینجا ندارد که گویندت وصول اینجا نداری
96 تمامت سالکانت اندر اینجا کنند از عشق صد افغان و غوغا
97 مگو منصور اگر تو مرد راهی وگرنه رخ به بینی زین سیاهی
98 اگر رسوائیت آمد یقین خوش بسوزانیم فردایت بر آتش
99 به آتش مروجودت را بسوزم تمامت عین بودت را بسوزم
100 در آتش رفت خواهی ز اروسرمست ابی پا و زبان منصور بی دست
101 در آتش رفت خواهی تا بدانی نمایم آنگهی راز نهانی
102 ترا در آتش سوزان حقیقت نمایم بیشکی دیدار دیدت
103 بگفتی راز ما شرمت نداری کنون باید که رازم پایداری
104 حقیقت پایداری کن بردار مشو غافل ز من این دم خبردار
105 که خون از دست خود بینی روانه ترا من رخ نمایم بی بهانه
106 چو دست خویشتن بینی پر از خون مشو آن لحظه اینجا گه دگرگون
107 نشان ما شناسی عین خونت وگر نه گفتن پر از جنونت
108 هر آنکو در ره ما غرق خون شد ابا ما در تمامت غرق خون شد
109 هر آنکو در ره ما یافت بوئی کنم گردان سرش مانند گوئی
110 اگر خواهی گذشت از جان نمایم ترا معنی دمادم مینمایم
111 اگر خواهی گذشت از جان و از تن ترا دایم کنم اینجای روشن
112 اگر خواهی گذشت از سردراینجا کنم با ذات خود ذات تو یکتا
113 اگر خواهی گذشت از سر حقیقت نهم من بر سرت افسر حقیقت
114 اگر منصور اینجا مردمائی حقیقت مرد صاحبدرد مائی
115 چنین راندم قلم ای مرد سالک زوصلت میکنم فردای مالک
116 فناگر دانمت چون راز گفتی ابا خاص و عوامم بازگفتی
117 ترا بند زبان اینجایگه نیست تن تو لایق دیدار شه نیست
118 ترا بند زبان اینجا نبوده است زبان کردی و گفتی زین چسود است
119 ترا پند زبان چون نیست تحقیق کجا یابی درین اسرار توفیق
120 مگر آنک ازوجود آئی تو بیرون بیابی ذات خود را غرقه در خون
121 کنم منصور این قسم فراقت کنم اندر نمود اشتیاقت
122 کزین سر بر سر خود میکنی تو که بود خویشتن کل بشکنی تو
123 تو با ما ما بتو هر دو یکیایم حقیقت ذات اینجا بیشکیایم
124 ترا گردانم اینجا گه یگانه نظر کن تا بدانی این بهانه
125 بهانه نیست منصور این نمود است زما کانجا دل و جانت شنود است
126 اناالحق ما زدیم اندر نمودت نمودی هستم آید زین نمودت
127 نمایم مرترا منصور فردا میندیش از فراق و عین غوغا
128 چنان با ما یکی شو بر سردار که چیزی می نه بینی جز مرا یار
129 ز ما گوی وز ما میزن اناالحق که من خود مینمایم راز مطلق
130 ز ما گوی و دمادم خرّمی کن ابا ما یک نفس تو همدمی کن
131 تو دم با ما زدی ما با تو همدم همی باش ار بریزیمت یقین دم
132 کنون منصور میکن عشق بازی که اینجا نیست ما را عشقبازی
133 ببازی عشق ما مرناکسی را نباشد تاشوی آنجا کسی را
134 بگردد آنگهی بنمایم اسرار ابا او مینمایم از سردار
135 تو یکتای منی منصور سرکش بسوزانم ترا فردا به آتش
136 تو یکتای منی درجان و در دل تراام من ترا ای پیر واصل
137 ز وصل ما کنون بر خور حقیقت گذر کن تو بما بر خور حقیقت
138 گذر کن زین وجود و ذات ما بین وجود خویشتن محو فنابین
139 بقایی نیست صورت را درین جان بکن ترکش تو یار خود مرنجان
140 چو مردان بگذر از این دام صورت که این رفته قلم باشد ضرورت
141 کنون منصور فردا راز بینی مرا در جمله اشیا بازبینی
142 زوال صورتت فرداست دانی همه از صورتت پیداست دانی
143 زوال صورتت فرداست آخر نمایم ذات خود فردات ظاهر
144 زوال صورتت گر چه جمالست توئی تو شو که از عین وصالست
145 وصال آخر کار است فردا مرو بیرون دمی منصور از ما