- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بخواست کاغذ و برداشت آن نگار قلم مثل صورت خود را برو کشید رقم
2 چنان نگاشت تو گفتی که کاغذ آینه بود پدید گشت در او روی آن بدیع صنم
3 قلم چو صورت او دید شد بر او عاشق ز چشم خویش ببارید همچو باران نم
4 گهی ز مهر ببوسیدش آن لب چو عقیق گهی به مهر درآویخت زان دو زلف به خم
5 چو من نوان و خروشان و زرد و لاغر گشت هزینه کرد بر او هر چه چیز داشت قلم
6 چو چهره بگشاد آن دلربای صورت را پدید کرد ز شنگرف هر چه بد مبهم
7 قلم ز انده هجرانش خون گریست همی بدانگهی که جدا خواستند گشت از هم