- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 روزگار از رخ تو شمعی ساخت آتشی در نهاد ما انداخت
2 ما طلبگار عافیت بودیم در کمین بود عشق، بیرون تاخت
3 سوختم در فراق و نیست کسی که مرا چارهای تواند ساخت
4 مگر او رحمتی کند، ورنه هر کرا او بزد، کسی ننواخت
5 عاشقانش چرا کشند به دوش؟ سر، که در پای دوست باید باخت
6 اوحدی آن چنان درو پیوست که نخواهد به خویشتن پرداخت
7 سخن او نمیتوان گفتن دم نزد هر که این سخن بشناخت