- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 روزی که من بدوش فکندم ردای فقر پهلو زدم بملک جم از کبریای فقر
2 بیگانه شو ز فر فریدون و جاه کی ایدل بشکر آنکه شدی آشنای فقر
3 درویش دل بدولت دارا نمیدهد دارای دولت آنکه بدل شد گدای فقر
4 سودم شود زیان و تجارات من تباه گر بدهم و دو کون ستانم بهای فقر
5 جبریل شد مشرف صحن سرای ما گشتیم تا مشرف صحن سرای فقر
6 دست ملک ز دامن درویش کوتهست آنجا که نیست جای کس آنجاست جای فقر
7 ما را فنای فقر بملک بقا کشید ملک بقا اگر طلبی در فنای فقر
8 شه گردد ار ز سلطنت فقر با خبر بنهد هوای سلطنت اندر هوای فقر
9 گوئی که من شنیدم و بس از فضای دل روزی که زد منادی دولت ندای فقر
10 حیران شود بصورت تصویر آفتاب گر ما کشیم پرده ز روی صفای فقر
11 چونان صفا بحشمت سلطان قفا زنی ای سالک ار قدم زنی اندر قفای فقر